+

من هم مثلِ شما
نازکتر از گُل وُ
ناگفته‌تر از سکوت،
بسیار شکسته‌ام.


(آدم وقتی خیلی تنهاست
اول آرام‌آرام با خودش حرف می‌زند،
بعد ... بی که همسایه‌ای بفهمد
شروع می‌کند به خواندنِ یک آوازِ خیلی دور،
خودش می‌داند این حرف‌های نزدیک به دُرُشتیِ دریا
ممکن است برای فانوسِ شکسته‌ی ساحلی
مشکل و معنای پوشیده‌ای پیش بیاورد،
اما باز می‌خواند، می‌خواند، بلند هم می‌خواند.)


و من چقدر بی‌چراغ
از همین کوچه‌های خاموشِ‌ ناآشنا گذشتم وُ
یک شیرِ پاک خورده نبود
که مرا به اسمِ‌ کوچکِ خودم از خوابِ گریه بخواند
بگوید هی گهواره به دوشِ بی‌منزل
تو هم انگار یک اتفاقی برایت افتاده است
که این همه از خواندنِ دوباره‌ی دریا ... خسته نمی‌شوی!


خدایا پروانه‌ی بی‌پناهِ این پسینِ بی‌شقایق را
شبی، فقط یک شبِ امشب آیا
خیالِ بی‌اعتمادِ بوته‌ی خاری کجاست؟
پس چرا این همه پنجره از بیمِ باد
باز است وُ
هوای هیچ پرده‌ی تاریکی ... تکان نمی‌خورد!؟


من می‌ترسم!
تمامِ ترسِ من از دانستنِ قیمتِ حقیقتی‌ست
که به این هم شکستنِ گل وُ
در بستنِ سکوتِ بی‌ساحل و ستاره نمی‌ارزد!


من می‌بینم
این ابرِ عزایی که آسمان
تَنگِ به این غروبیِ دریا ... تن کرده است،
چه‌ها که در پَرده‌ی ناتمامِ این ترانه خواهد خواند!


یادتان باشد
پلک و پیراهن دیدگان شما را نیز
به قامتِ دریا ندوخته‌اند،
منِ تشنه هم دیگر
از هیچ کسی حتی
انتظارِ باران که هیچ،
توقعِ یک پیاله‌ی شکسته نیز
از خواب دریا نخواهم داشت!


-سید علی صالحی-

۰ نظر ۰ لایک

+

بعضی تغییرات زندگی مث کفش نو پا کردنه!
۰ نظر ۰ لایک

+

سر کلاس داشتم فکر میکردم که چقدر برای خانواده ام با رفت و آمدام دردسر درست میکنم و تو زحمت میندازمشون و چقدر بچه بدی هستم و طفلک مامان و بابام و... که انگار زیادی رفته بودم تو فکر. استادمون بلند اسممو داد زد و گفت که از استان خارج نشو! بعد همه زدن زیر خنده!

تصمیم داشتم که این ترم هیچ فعالیت غیردرسی نداشته باشم. نه نشریه، نه شعر! نشریه که مدیر مسئولش تغییر کرده و دیگه اصلا نمیرم. اما هیچ آدم مسئولیت پذیر و قابل اعتمادی پیدا نمیکنیم که بخوایم تنها محیط فرهنگی دانشگاه رو که به هیچ سمت و سویی هم متمایل نیست، بهش بسپاریم. تازه! طبق آخرین تحقیقات انجام  شده، تنها کانون شعر فعال دانشگاهی رو داریم. همه بچه های ارشد هم که از دانشگاه های مختلف از تهران تا شهرستانها میان هم تاییدش میکنن. خلاصه قرار شد امسال هم اینجا رو رها نکنیم و ... خیلی قرارهای دیگه هم شد که از حوصله اینجا خارجه.

تکلیف یکی از درسامون برای این هفته اینه که برای عناوین مختلف درس نقاشی بکشیم! خیلی خلاقانه است! تقریبا جز من همه معترض بودن! خیلی این درسمونو دوس  دارم :)


امروز توی اتوبوس حافظ فرمودند: دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود/ تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

۰ نظر ۰ لایک

+

خیلی به این فکر کردم که کدوم رفتارهام باعث رنجش اطرافیانم میشه. غالبا وقتی برای کسی وقت زیادی اونطور که خودش مایله صرف نمیکنم ازم دلگیر میشه که بنظرم خیلی انتظار بیجایی دارن. همیشه باید اول به خودشون رجوع کنن تا دلیلش رو بفهمن. اما دلیل دیگه ای هم که باعث میشه ازم برنجن، صراحتمه. مخصوصا وقتی که خودشون ازم میخوان نظرم رو راجع بهشون بگم یا وقتی حس میکنم که حریمی داره شکسته میشه. همه اینا با نادیده گرفتن و گذشت کردن حل میشه. اما نه! حل نمیشه! رسوب میکنه ته دلم!
۰ نظر ۰ لایک

+

امروز تقریبا یک ساعت بعد از صبحونه که اتفاقا عسل خورده بودم، خربزه خوردم! تا چند دقیقه حواسم نبود، اما بعد که متوجه شدم خنده ام گرفته بود! مامانم طفلکی انقدر هول کرده بود! از اونجایی که عسل خیلی زود هضمه زنده موندم! تازگیا خیلی شانس میارم! توی مشهدم نزدیک بود برم زیر پیکان.

فکر کنم من جزء معدود دخترهایی هستم که از خرید کردن خوشم نمیاد! مث عذابه برام!

یه مدته شبها با اینکه خیلی خوابم میاد و از فرط خواب آلودگی چشمام درد میگیره، اما خوابم نمیبره. به مامانم گفتم به هیچی فکر نمیکنم، اما اینجا که مامانم نیس میگم به خوابگاه و دانشگاه و... فکر میکنم. کی میشه این دو سالم تموم بشه؟ دلم میخواد برم انصراف بدم. فوق دیپلم بس نیست؟! بسه دیگه :دی دیشب همینطور که خوابم میومد اما خوابم نمیبرد دلم بارون خواست، چند دقیقه بعد بوی بارونو حس کردم! بارون اومده بود! اما نرفتم تماشا کنم! ترسیدم همون یه ذره خواب آلودگی هم از سرم بپره.

حافظ فرمودند: رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد/ صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

۰ نظر ۰ لایک

+

آدمهایی که به عرفان و سیر و سلوک علاقه دارند خیلی عجیبند! دوستی تعریف میکرد که دوست عارف مسلکی داره. توی باغی نشسته بوده که متوجه تلاوت قرآن با صوت خیلی قشنگی میشه و وقتی دقت میکنه متوجه میشه که این صدای زنبوریه که روی شانه اش نشسته بوده...
۰ نظر ۰ لایک

+

اگر بعضی آدمها میدونستن که بابت هر جمله ای که میگن چقدر منو به فکر فرو میبرند...

فکّر ثُمّ انطق.پیامبر اکرم (ص)

۰ نظر ۰ لایک

+

چقدر خوبه که اگه هیچ کسی نیست توی دنیا که از نیت قلبی آدم خبر داشته باشه،خدامیدونه. خیلی خوبه...

۰ نظر ۰ لایک

+

یه بنده خدایی داشت در زمینه شعر و شاعری نصیحتم میکرد و میگفت که غزلیات سعدی بخون فلان بشه، قصاید خاقانی رو بخون بهمان بشه و... ده دقیقه ای نصیحت کرد و آخرشم گفت: "به قیافه ات نمیاد حرف گوش کن باشی!"

چند شب پیش مهمون داشتیم دخترشون پرسید: "مدرسه میری؟ کللاس چندمی؟"

یه وقتایی که تجربه های خوبی کسب میکنم با خودم مرور میکنم که یادم نره و یه روزی ازشون استفاده کنم. اما وقتی که توی موقعیتی قرار میگیرم که باید از اون تجارب استفاده کنم، همه شون رو یادم میره! مسخره است!

کاش میشد با بعضی از خانومهای مسن که دین و خرافات رو بی اندازه با هم قاطی کردن، بدون اینکه ناراحت بشن و فکر کنن بهشون بی احترامی شده، یکم صحبت کنم. فقط یکم...

امروز داشتم به این دوستم که میخوام برم نی نی شو ببینم فکر میکردم. از 5 سالگی باهاش دوست بودم تا دوم دبستان. بعدش ما خونه مون رو عوض کردیم و خیلی کم با هم در ارتباط بودیم و بعدترش کاملا ارتباطمون قطع شد... تا امروز! نمیدونم چرا هیچ وقت توی اون دو سالی که با هم همکلاسی بودیم، اصلا توی مدرسه به من نزدیک نبود. گاهی واقعا احساس تنهایی میکردم از اینکه دوست صمیمیم اینجاست اما با من نیست! تا اینکه با یه نفر دیگه که تمام اون دو سال رو بغلدستیم بود دوست شدم. خیلی حراف و خیال پرداز بود. دیگه کاملا دوست قدیمیم رو فراموش کرده بودم. اون روزا دوستام رو می تونستم طبقه بندی کنم. اما الان جز تعداد انگشت شماری، بقیه مث مث مث همند! غریبه غریبه!

 

موسیقیاینجاخیلی قشنگه!

۰ نظر ۰ لایک

+

اگه پدر جان اجازه میدادن، الان می بایست اردوی جهادی بودم نه خونه پای لپ تاپ! خیلی دلم می خواست برم... :(

اعتماد ندارم! یا شایدم ایمان! یه وقتایی با کارام همه افکارم رو نقض میکنم. وای خدا جون! نمیدونم اشکال کارم کجاست...

هر وقت به ظرفیت وجودی که هر انسان داره فکر میکنم و اینکه من از این ظرفیتها حتی اندازه ارزنی هم استفاده نکردم، از خودم خجالت میکشم. باز هم نمیدونم که ایراد کارم کجاست...

انگار همه ایرادای دنیا از "ندانستن" ناشی میشه!

از اونجایی که امشب، احیاء شب مستحبه من هم پای لپ تاپ شب رو تا خود سپیده زنده نگه میدارم.



بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید

بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا

یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟

-حمیدرضا برقعی-

۰ نظر ۰ لایک
گفتند:

یافت می‌نشود

گشته‌ایم ما!
آرشیو مطالب
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۲ )
دی ۱۴۰۲ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۲ ( ۳ )
مهر ۱۴۰۲ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۲ ( ۷ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
تیر ۱۴۰۲ ( ۶ )
خرداد ۱۴۰۲ ( ۷ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۲ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۵ )
دی ۱۴۰۱ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۳۰ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
دی ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۴ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۷ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۲۵ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۲۴ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۱۷ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۳ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۵ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
تیر ۱۳۹۴ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
شهریور ۱۳۹۲ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۲ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۲ ( ۳ )
دی ۱۳۹۱ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۱ ( ۳ )
آبان ۱۳۹۱ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۱ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۱ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۱ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۱ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۱ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۰ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۰ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۰ ( ۲ )
موضوعات
دوستشان دارم (۲۶۶)
از خود نوشته‌هام (۴۵)
جامعه نشناسی (۷۹)
اتوبوس نوشته (۱)
صرفا تراوش ذهنی (۷)
موسیقی متن (۳۲)
آرزوهای ساده (۸)
تناسخ (۲)
اقتصاسی (۱۰)
دوستشان ندارم (۳)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان