امروز تقریبا یک ساعت بعد از صبحونه که اتفاقا عسل خورده بودم، خربزه
خوردم! تا چند دقیقه حواسم نبود، اما بعد که متوجه شدم خنده ام گرفته بود!
مامانم طفلکی انقدر هول کرده بود! از اونجایی که عسل خیلی زود هضمه زنده
موندم! تازگیا خیلی شانس میارم! توی مشهدم نزدیک بود برم زیر پیکان.
فکر کنم من جزء معدود دخترهایی هستم که از خرید کردن خوشم نمیاد! مث عذابه برام!
یه مدته شبها با اینکه خیلی خوابم میاد و از فرط خواب آلودگی چشمام درد میگیره، اما خوابم نمیبره. به مامانم گفتم به هیچی فکر نمیکنم، اما اینجا که مامانم نیس میگم به خوابگاه و دانشگاه و... فکر میکنم. کی میشه این دو سالم تموم بشه؟ دلم میخواد برم انصراف بدم. فوق دیپلم بس نیست؟! بسه دیگه :دی دیشب همینطور که خوابم میومد اما خوابم نمیبرد دلم بارون خواست، چند دقیقه بعد بوی بارونو حس کردم! بارون اومده بود! اما نرفتم تماشا کنم! ترسیدم همون یه ذره خواب آلودگی هم از سرم بپره.
حافظ فرمودند: رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد/ صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد