نوح

دلم میخواد با همه آدمها خوب باشم. وقتی میگن خسته ان، بهشون کمک کنم. وقتب چیزی بلدم بهشون یاد بدم. وقتی ناراحتن به درد دلشون گوش بدم. وقتی کاری ازم برمیاد براشون انجام بدم. اما بعضی ها آدمو از خوب بودن پشیمون میکنن. هرقدر سعی میکنم فراموش کنم باز این حس رو بهم میدن که چقدر احمق بودم که فراموش کردم. شخصیت سمی دارن. شوربختانه بعضی هاشون رو نمیشه از زندگی حذف کرد.

 

 

من نوح روزگارم، از گریه غرق طوفان

‏کو همدمی که گویم درد هزار ساله؟

‏هلالی جغتایی

۳ نظر ۲ لایک

تکرار

ای کاش آب بودم

گر میشد آن باشی که خود میخواهی

آدمی بودن

حسرتا!

مشکلی است در مرز ناممکن

نمیبینی؟

 

شاملو

۱ نظر ۱ لایک

ذره

این مدتی که تصمیم گرفتم شغلم رو تغییر بدم، هر آزمون استخدامی که شرکت کردم قبول شدم. حتی یک آزمون رو، گرچه نتایج آزمون منتشر نشد، مطمئنم نفر اول شدم. اما پیش از برگزاری مصاحبه، ناگهان متخصصان امر تصمیم به حذف رشته مدیریت از این دسته شغلی گرفتند! مملکت افتاده دست یه مُشت مَرد! 

مدتیه بازارهای جهانی و ترید طلا و ... رو یاد گرفتم. خیلی دنیای جالب و قشنگیه. 50 درصدش به شخصیتم میاد، 50 درصدش به شخصیتم نمیاد! از این جهت که خیلی نظم داره به من نزدیکه و از این جهت که خیلی هیجان داره از شخصیتم دوره! 

در بازار ایران چه خبره!؟ گره افتاده به کار! از هر طرف نگاه می کنی بن بسته! یه دور میرن به شرق، میخورن به بن بست. دنده عقب میگیرن میرن به غرب، میخورن به بن بست؛ الخ! هیچ کس دیگه ما رو گردن نمی گیره! دیگه هیچ کس دوستمون نداره :)) تو بازار داخلی هم هرج و مرجه! مردم هم بالاخره یاد گرفتن باید تو این اقتصاد چکار کنن که حداقل از اینی که هستن عقبتر نیفتن! طلا، مسکن و خودرو کاملا با دلار رشد کرده! چرا؟ چون کنترل اینها دست دولت نیست. هرقدر که تقاضا بطلبه، رشد میکنن. اما بورس دست دولته. خوب هم میدونه که مردم نشستن ببینن که کی باز بورس مثبت میشه. با یک کلیک به بازارش وارد میشن و اینبار هم حواس جمع شدن که مثل دفعه قبل سرمایه شون بر باد نره! تصور کن کسی که یه بار پولش رو کرده طلا و از طلای یکی میلیون و 100 تا دو میلیون یه نوسان زیبا گرفته. حالا پولش رو بیاره تو بورس و اینجا هم یه نوسان زیبا بگیره! بعدش هم باز پولش رو می بره به دلار یا طلا. پس دوباره طلا و دلار رشد میکنن و بازارها میفتن در یک دور تسلسل بی نهایتی!!! از نوشتن این حرفها قلبم درد میگیره! اما یه عده هنوووز از این روند دفاع میکنن. بخدا که باید روزگاری پاسخگوی هر ذره از اعمالمون باشیم. 

 

 

جهان به مجلس مستان بی خرد مانَد

که در شکنجه بُوَد هرکسی که هُشیار است!

صائب جان

۲ نظر ۱ لایک

ساعتهاست

تا حالا از کسی شنیدید که یک شب، ناگهان، کابینتی که مدتها توش پر از وسیله بوده، از دیوار کنده شده؟ به این میگن خستگی. حتی اشیا هم خسته میشن و تا یه جایی تحمل میکنن. قشنگه :)

دلم میخواد شغلم رو تغییر بدم. دلم میخواد هر روز یک کار ثابت رو انجام بدم و سی سال کارم همین باشه! حوصله یاد گرفتن ندارم. توی شرکت های خصوصی فقط با رشد کردن میشه به جایی رسید. اما در شرکت های دولتی، به محض اینکه به سیستم وارد بشی، دیگه کسی نمیتونه کاری به کارت داشته باشه. این دقیقا چیزیه که روزگاری ازش متنفر بودم اما امروز دلم میخواد دقیقا همین باشم. هنوز به مدیرم نگفتم که میخوام برم. فعلا در مرحله تحقیق و استعلام هستن. تازه مدیرم بهم وعده حقوق دلاری داده بود. تازه می خواستیم شرکتمون رو ipo کنیم. تازه می خواستیم شرکت خارجی رو به سرانجام برسونیم و درآمد دلاری داشته باشیم. اما من هیچ کدوم رو نمیخوام. بعضی اتفاق ها نگاه آدم رو به زندگی تغییر میده. قبلتر فکر میکردم تموم اوقاتی که کار تازه ای یاد نگرفتم، جز وقتهای تلف شده زندگیمه. اما امروز نظر دیگه ای دارم. قبلا معنای زندگیم "یاد گرفتن" بود. الان معتقدم دو هفته است وقتم هدر شده چون دو هفته است مامانم رو ندیدم :)

 

 

 

نه چراغ چشم گرگی پیر،

نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه،

مانده دشت بیکران خلوت و خاموش،

زیر بارانی که ساعتهاست می بارد!

 

در شب دیوانه غمگین

که چو دشت او هم دل افسرده‌ ای دارد

مانده دشت بیکران در زیر باران، آه، ساعتهاست

همچنان میبارد این ابر سیاه ساکت دلگیر!

 

نه صدای پای اسب رهزنی تنها،

نه صفیر باد ولگردی،

نه چراغ چشم گرگی پیر!

 

-اخوان-

۱ نظر ۲ لایک

حق الیقین

حق الیقین! یعنی برای درک آتش، در آتش سوختن! مُردن پدرم، حق الیقین زندگی من بود. 

 

ماه هاست در لحظه ای که بابام رو زیر خاک گذاشتن، جا موندم. من هنوز همونجام. ایستادم در کنار تلّی از خاک که از دل زمین بیرون کشیدن که برای بابام جا باز بشه. من هنوز ایستادم کنار مردی که عادت داشت به شنیدن صدای شیون و گریه! بی توجه به همه چیز، زمین رو کَند و  پُر کرد. من هنوز همونجام و دلم میخواد منتظر معجزه باشم. من هنوز دارم بند کفن باز میکنم و به چشمای باز بابام خیره میشم و صداش میزنم. من هنوز دارم بدن نحیف و بی جون بابام رو بغل میکنم. هنوز دارم از دست آدمهایی که میخوان به زور منو ببرن تقلا میکنم. هنوز پاهام سسته. هنوز از گریه سیر نشدم. هنوز توی دلم آتیش روشنه...

 

 

درون آینه رو به رو چه میبینی؟

تو ترجمان جهانی، بگو چه میبینی؟

 

در آن گلوله آتش گرفته ای که دل است

و باد میبردش سو به سو چه میبینی؟

 

 

۱ نظر ۰ لایک

دورترین

وقتی که برف میباره، به عمق آسمون نگاه کردید؟ به دورترین جایی که نگاه تون میرسه خیره بشید. خیلی با شکوهه...

 

نمیدونم دیگه کسی اینجا رو میخونه یا نه. اما شنبه آتی یه 200 میلیون افتاده روی زمین. از بورس کالا دنا بخرید و در بازار آزاد بفروشید. 

۲ نظر ۱ لایک

چهارصدهزار

روزگار عجیبی است نازنین!

همه چیز مثل روز روشنه! این حجم از اشتباه غیر ممکنه! می فهمی؟ غیرممکن! اگر کسی ذره ای احتمالات بدونه می فهمه که اگر تمام تصمیمات زندگیت رو با پرتاب سکه بگیری، باز هم 50 درصد احتمال داره که (بی هیچ دانشی، تاکید میکنم، بی  هیچ دانشی) تصمیم درست بگیری! باید خیلیییییی نابغه باشی که "تمام" تصمیمات رو اشتباه بگیری! یعنی باید بفهمی که کدوم تصمیم درسته، دقیقا همونو حذف کنی و بری سراغ تصمیم اشتباه! 

یعنی یک سکه در این سیستم پیدا نمیشه که حداقل یا این روش تصمیم گیری بشه؟

شما اقتصاد میدونی که اظهار نظر اقتصادی می کنی؟

شما منطق میدونی که بحث می کنی؟

شما کتاب میخونی که اظهار فضل میکنی؟

شما تعریف سواد رو میدونی که اظهار باسوادی میکنی؟

شما خفن ترین آدمی که در زندگیت باهاش نشست و برخاست داشتی کی بوده؟

شما سواد مقاله خوندن داری که فکر میکنی باید حرف بزنی؟

کاش یکم مردم اضافی سکوت کنن تا صدای حرفهای درست شنیده بشه

 

دلار 400 هزار ریال! (5 تا صفر داره)

۰ نظر ۰ لایک

سخت

خواب میدیدم بیگناهم اما یه عده فکر میکنن که گناهکارم و میخوان دستگیرم کنن!! همینطور که دنبالم می کردن، ناگهان شروع کردم به اوج گرفتن! مثل نمایی که هلی شات میگیره داشتم می دیدم که دارم از زمین دور و دورتر میشم. اول شاخه و برگ درختها رو دیدم. بعد فضایی که توش بودم، بعد چند تا خیابون و ماشینهایی که ازش میگذشتن! اینجای خواب همسرم بیدارم کرد. 

همیشه توی خوابهام، در اوج ناامیدی و استیصال، جایی که میدونم دیگه هیچ راهی ندارم، ناگهان شروع به پرواز می کنم. حس عجیبیه. ترس و امیدواری توامان!

 

 

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

۰ نظر ۰ لایک

برف

با هدست داشت آهنگ گوش میداد. یه کلاه بافتنی روی سرش و یک شال زمستونی کرمی، هم رنگ کلاهش، دور گردنش بود. موهاش پسرونه کوتاه بود و یکم از زیر کلاهش بیرون زده بود. پلیور پسرونه ای هم تنش بود. همینطور که توی موسیقی غرق شده بود، گاهی حسش رو با حرکات دستش نشون میداد. یه بخشی از مسیرش که کسی جلوش نبود شروع کرد به دویدن و سرعت گرفتن و بعد ناگهان سُر خوردن روی زمین! مثل بچگی ها. دلم میخواست چنین دختری باشم. رها!

دلم برای یک شب برفی بی انتها تنگ شده...

 

ببین باز می بارد آرام برف

فریبا و رقصنده و رام برف

عروسانه می آید از آسمان

در این حجله آرام و پدرام برف

زمین را سراسر سپیدی گرفت

به هر شاخه، هر شانه، هر بام برف

نشسته به اندوه انبوه دشت

به بی برگی باغ ایام، برف

خزان هم به دامان مرگی خزید

کنون فصل سرد سرانجام برف

 

فروبسته یک شهر چشمان خویش

و می بارد آرام آرام برف...

 

 

۱ نظر ۱ لایک

فهمیدن

تقریبا همه نوجوانی من در کانون پرورش فکری گذشته. اونجا بزرگ شدم، یک عالمه آدم حسابی دیدم، کتاب خوندن یاد گرفتم، نوشتن یاد گرفتم، نقد کردن، فیلم خوب دیدن، موسیقی خوب گوش دادن ... حالا دارن سعی میکنن به سمتی ببرنش که برای همیشه تعطیل بشه. همونطور که کتاب باز برای همیشه تعطیل شد. با فکر کردن و فهمیدن مشکل دارن.  فکر کن همین ماجرا باعث بشه نه تنها کانون بسته نشه بلکه نظر خیلی از خانواده ها هم بهش جلب بشه و تعداد بچه های بیشتری جذب کانون بشن. عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد :)

 

 

 

پریسا جانم! آیدی اینستاگرامت رو نمیتونم پیدا کنم :)

۰ نظر ۰ لایک
گفتند:

یافت می‌نشود

گشته‌ایم ما!
آرشیو مطالب
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۲ )
دی ۱۴۰۲ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۲ ( ۳ )
مهر ۱۴۰۲ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۲ ( ۷ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
تیر ۱۴۰۲ ( ۶ )
خرداد ۱۴۰۲ ( ۷ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۲ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۵ )
دی ۱۴۰۱ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۳۰ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
دی ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۴ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۷ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۲۵ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۲۴ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۱۷ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۳ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۵ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
تیر ۱۳۹۴ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
شهریور ۱۳۹۲ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۲ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۲ ( ۳ )
دی ۱۳۹۱ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۱ ( ۳ )
آبان ۱۳۹۱ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۱ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۱ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۱ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۱ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۱ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۰ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۰ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۰ ( ۲ )
موضوعات
دوستشان دارم (۲۶۶)
از خود نوشته‌هام (۴۵)
جامعه نشناسی (۷۹)
اتوبوس نوشته (۱)
صرفا تراوش ذهنی (۷)
موسیقی متن (۳۲)
آرزوهای ساده (۸)
تناسخ (۲)
اقتصاسی (۱۰)
دوستشان ندارم (۳)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان