مردن

بیا کز عشق تو دیوانه گشتم

وگر شهری بُدم، ویرانه گشتم

 

آدم نمیفهمه آیا منظقی در این دنیا وجود داره یا نه، یعنی منکه نمی فهمم. دلم میخواد فکر کنم منطقی وجود نداره. این احساس آرامش بیشتری بهم میده. گویا می تونم اتفاقات رو به گردن "بی منظق بودن دنیا" بندازم. دلم یک مقصر میخواد. من انقدر قوی نیستم که هر اتفاقی رو بپذیرم. دلم میخواد انکار کنم. از صمیم قلبم آرزو میکنم هیچ کس هیچ وقت احساسم رو تجربه نکنه و هرگز نتونه منو درک کنه. من همواره دلم میخواست پیش از پدر و مادرم بمیرم. دوست داشتم آخرین صدایی که می شنوم، صدای اونها باشه. حالا که پدرم مُرده عمیقا احساس تنهایی میکنم. نمی تونم براش فاتحه بخونم. دلم نمیخواد پنجشنبه و جمعه ها برم بهشت زهرا. دلم میخواد فکر کنم الان خونه است و داره اخبار میبینه و احتمالا جلوی تلویزیون خوابش برده. دلم میخواد فکر کنم رفته شهرستان به مادرش سر بزنه. دلم میخواد فکر کنم الان رفته بیرون و خونه نیست. حیفه که بابام زیر خاک باشه...

 

۰ نظر ۱ لایک

محال

هیچ وقت آدمهای خوب زندگی تون رو رها نکنید. چون هر کس از "شانس" یک سهمیه ای داره و قرار نیست اگر من عرضه نگه داشتن اون آدم رو نداشتم، باز هم اقبالم بلند باشه و آدمِ خوبِ دیگری سر راهم قرار بگیره. بعضی تعجب میکنن که از زندگیم راضی نیستم، حق دارند! اونها نمیدونن که معیارم برای مقایسه کی و چیه. خلاصه که خود کرده را تدبیر نیست!

 

برای هر دختری "پدر" بزرگترین تکیه گاهه و هیچ مردی نمی تونه جای پدر رو بگیره. حیف از بابای نازنینم که همیشه مثل کوه بود و الان حتی نمیتونه یک لیوان آب از روی میز برداره! از این بوی مرگی که توی زندگیم پیچیده خسته ام. چقدر باید شاهد آب شدن عزیزانم باشم؟ دو روزه که بعد از مدتها کتاب میخونم. یک کتاب تکراری. بیوتن. مدام توی ذهنم میپیچه "آلبالا لیل والا". حتی اگر این جمله صحت داشته باشه، من اگر نخوام مقرب باشم، باید دقیقا کی رو ببینم؟ 

 

 

کفر نمیگم، سوال دارم

یک تریلی محال دارم!

۱ نظر ۱ لایک

ملال

بعد از گوش دادن پادکست روزمُردگی، فهمیدم که من چقدر در ملال غرقم. یک آدم همواره بی حوصله اما شلوغ! دلم میخواد همیشه افسار این زندگی دستم باشه و جایی که می بینم خودش بی محابا میتازه و منم با خودش میکشونه، احساس ضعف میکنم. این دیگه چه مدلی از اشرف مخلوقات بودنه؟ ضعیف، ناتوان، مجبور، گرفتار، مبهم، سردرگم... کاش این دروغ ها رو باور نکنیم! ما صرفا ابزاریم در این دنیا!

 

تو که یک روز پراکنده نبوده ست دلت

صورت حال پراکنده دلان کی دانی

سعدی جان

 

واقعا خدا الان داره چکار میکنه؟ تماشا میکنه و از اینکه ما عادت کردیم در هر شرایطی بگیم "شکرت" لذت میبره که در حال ستوده شدنه؟ 

۰ نظر ۰ لایک

هزار مرتبه

روزهایی که دورکار نیستم،قبل از هفت میرسم محل کار. در مسیر، راننده اسنپ به رادیو گوش میکنه و هر از چند گاهی درباره اخباری که پخش میشه کامنت میده. چقدر ما گناه داریم. من چالش رو دوست دارم اما تحمل ندارم شاهد رنج کشیدن آدمها باشم. کاش همه این چالش ها فقط برای من بود! من ِ تنها!

شرکت جدید رو دوست ندارم. بیشتر از یک ساعت تنهام و تا کم کم بچه ها جمع بشن در سکوت مطلق و تاریکی دم صبح زمستانی، قهوه برای خودم دم میکنم. عینک قدیمیم رو میزنم و هر روز فکرهای تکراری از ذهنم عبور میکنه: چرا پدربزرگم مُرد؟ حوصله ندارم برای دکتری درس بخونم. من چقدر دیگه در برابر مشکلات توان دارم و اون نقطه ی پایانی تحملم کجاست؟ چیه این آدمیزد؟ نمیفهمم که در مسیر درست هستم یا نه! کی حوصله داره عصر آشپزی کنه؟! خدا کنه جلسه امروز کنسل بشه. آیا از این شرکت برم و خودمو از این دردسرها خلاص کنم؟ چند وبلاگ قدیمی پیدا کردم که هنوز هم بروز میشن! چقد جالب :)

بعد از ساعت کاری روی تخت دراز میکشم و به کارهایی که باید انجام بدم فکر میکنم. درس خوندن، کتاب خوندن، آشپزی کردن، گردگیری، تمرین سه تار، خوندن فرانسه، جا پیدا کردن برای گلدانهای جدید، گوش دادن به پادکست، دیدن چند تا فیلم پیشنهادی و... اما هیچ کاری نمیکنم. به سقف خیره میشم. حوصله جواب دادن به تلفن رو ندارم. حوصله بیرون رفتن و دیدن کسی رو ندارم. گاهی از پنجره بیرون رو تماشا میکنم. بعضا خانم هایی برای زباله گردی میان و از سطل رو به روی خونه با عجله اولین چیزی رو که به دستشون میاد بر میدارن و زیر چادر پنهان میکنن و دور میشن. 

هنوز هم هستن آدمهایی که نمیفهمن چه کلاه گشادی به سرشون رفته و تا زیر چشمهاشون کشیده شده!

خیره ان شاء الله

 

 

به درد من نتوان برد ره، که دست مسیح

هزار مرتبه نبض مرا گرفت و گذاشت

 

صائب جان

 

۰ نظر ۱ لایک

بی ارزش

یه شرکتی فراخوان جذب مدرس در زمینه کاریم رو داده بود. شرکت خیلی اسم و رسم داری بود و منم براش رزومه فرستادم. ازم نمونه کار خواست. اما نمونه کار خوبی براش نفرستادم. میدونستم که نمونه کار خوبی نیست اما فرصت نداشتم که نمونه بهتری آماده کنم. خلاصه با اینکه ادعا دارم در زمینه کاریم رزومه من رد شد. داشتم به این فکر میکردم منکه بالاخره کاری رو که میخوام انجام میدم اما چقدر راحت بعضی فرصتهای زندگی رو از دست میدم. متخصص از دست دادن فرصتهام! 

 

از وقتی پدربزرگم رو از دست دادم احساس خسران دائمی درونم شکل گرفته. احساس میکنم فرصتهایی داشتم برای بودن در کنارش اما از دست رفتن. فرصتهایی برای اینکه به خاطراتش گوش بدم، برام شعرهای ترکی شهریا رو بخونه، با هم سودوکو حل کنیم، از قرآن تعبیر خوابم رو بگه ...

پیش از این وقتی کسی مادربزرگ یا پدربزرگش و از دست میداد، با خودم فکر میکردم که اتفاق مهمی نیفتاده، پیر بودن دیگه! اما الان میفهمم که چقدر این از دست دادن میتونه اتفاق سهمگینی باشه. هربار خوابش رو میبینم مث همیشه داره مهربون میخنده، بغلم کرده و من دارم گریه میکنم از اینکه تنها از دنیا رفت و من قبل از رفتنش ندیدمش. 

چقد زندگی بی ارزشه

 

 

ربّما لم یکن شیئاً مهماً بالنسبه لک، لکنه کان قلبی...

محمود درویش

 

شاید برای تو چیز مهمی نبود،

اما قلبِ من بود!

 

۱ نظر ۱ لایک

شناخت

من وقتی خودم رو شناختم که دیر بود. درحالیکه همیییشه فکر میکردم خیلی خوب خودم رو میشناسم. فهمیدم ابعادی از شخصیتم درونم پنهان بودن و فقط فرصت بروز پیدا نکرده بودند. وگرنه وجود داشتند، خیلی هم پررنگ وجود داشتند. بعدتر فهمیدم همه آدمها از این شخصیت های پنهان دارند. من هم در مواجهه با آدمهای اشتباه زندگیم به این وجه شخصیتم فرصت بروز دادم. من آدم ترسویی هستم. از مواجه شدن با حقیقت می ترسم. از برنامه هام عقبم. کارهام همه نیمه تمام رها شدند اما حوصله ندارم حتی بهشون فکر کنم. دلم خواب راحت میخواد. یه خواب طولانی.

در ادامه ماجراهای رفتن دوستان و آشنایان از ایران، حالا نوبت دوست صمیمیم شده. برای خودش خوشحالم برای خودم ناراحت. حس میکنم بخشی از گذشته ام رو داره میذاره تو چمدون و با خودش میبره. برای همیشه...

یه روزی خیلی دلم می خواست از ایران برم. اما الان فکر کنم همه برن، فقط من بمونم و   ع ا ق ا    :دی

 

 

حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر

به سر نکوفته باشد در سرایی را

سعدی جان

۰ نظر ۰ لایک

تخصص

در کلاس شعر استاد از قدرت شاعرانه سعدی و حافظ مثال میزد و من حیرت زده به این فکر می کردم که الحق فقط شایسته اینهاست که در تاریخ زنده بمونند.

 

سعدی میگه:

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی/ شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

اینجا برای اینکه مفهوم پیوسته در فکرو خیال معشوق بودن رو از اعماق قلبش منتقل کنه، موسیقی مصراع اول به نحوی طراحی شده که هنگام خوانش همه کلمات ناخودآگاه به هم پیوسته خوانده میشوند! چقدر این بشر هنرمند بوده!!

 

حافظ میگه:

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست/ پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان/ نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

توی این بیتها هم میخواد مست و پاتیل و از خود بیخود بودن شخص رو برسونه. آهنگ کلمات همه افتان هستند. مثل لحن کسی که مست میکنه! با تمام وجود حس مست بودن رو منتقل میکنه.

 

 

 

 

۱ نظر ۲ لایک

هرچه باداباد

توی فیلم فایت کلاب یه سکانسی هست که برد پیت داره توی زیرزمینی که پنهانی به فایت کلاب تبدیلش کرده، از صاحبش کتک میخوره. با هر مشتی که میخوره میخنده! براش مهم نیست که داره زخمی میشه و فقط به چیزی که میخواد فکر میکنه. زندگی دقیقا همون صاحب زیرزمینه که بیرحمه و فقط بهت مشت میزنه. اما تو باید پررو باشی و تو چشماش نگاه کنی و بهش بگی: فقط همین؟

دلم میخواد همیشه همینقدر در برخورد با زندگی پررو باشم اما گاهی که میبینم جای اینکه زندگی مشتش رو به خود من، به خودِ خودِ من، بزنه، داره به عزیزانم آسیب میزنه، میفهمم که باید یه جاهایی فقط نشست و تماشا کرد. زندگی هم در یک چرخه یادگیرنده افتاده و پررو شده و خوب فهمیده وقتی نمیتونه خودتو از پا بندازه، باید چکار کنه. 

 

 

زندگی بر گردن افتاده است یاران چاره چیست

چند روزی هرچه باداباد، باید زیستن!

بیدل

۰ نظر ۴ لایک

هویت

نوشتن فراموشم شده! شاید از بس که ننوشته ام نمی دانم دقیقا از کجا باید ادامه بدهم. بعضی مفاهیم اساسی زندگیم تغییر کرده اند. خدا دیگر برای من آنی نیست که ده سال پیش یا حتی دو سال پیش بود. خدا مفهوم تازه و بیرحمانه جدیدی برایم پیدا کرده که کمتر کسی جرئت مواجهه با این جنبه اش را دارد. خلاصه کمتر این روزها به خدا فکر می کنم. بگذریم!

بیشتر دلم می خواهد در خلوت به هویت فکر کنم. به هرآنچه که مهم است و یاد نگرفته ام. دوست دارم بفهمم واقعا وقتی می گویم من، یعنی دقیقا کی؟ سخت است به خود فکر کردن با حذف نام و تحصیلات و سن و جنسیت و محل تولد و اصالت و ... . ما باید ورای این حرفها باشیم. اما یعنی دقیقا چه باشیم؟

 

 

میان اهل دل و اهل ریا همین فرق است

که داغ ماست به دل، داغ او به پیشانی!

عارف قزوینی

۴ نظر ۴ لایک

بازگشت

کجا بودیم؟

هر بار که مسیرم به اینجا میفتد با خودم عهد میکنم که مثل گذشته هر روز حتی از ترک تازه روی دیوار هم بنویسم. اما وقتی این صفحه را میبندم، تا مدتها فراموشش میکنم. تا کدام ترک گفته بودم؟ تا کدام اتفاق تازه؟ تا کدام حس غریب؟ تا کدام روز؟ یادم نیست...

حالا در یک روز دورکار که کمی سرم خلوت است و نشسته ام و اعداد و ارقام را نگاه میکنم، دلم نوشتن در وبلاگم را می خواهد. دلم آدمهای قدیمی اینجا را می خواهد. دلم شوق دیدن کامنتها و جوابها را می خواهد...

ترکی روی دیوار خانه نوسازمان نیست! صبحها تا بعد از ظهر کار میکنم، آشپزی میکنم، درس میخوانم، کلاس مجازی می روم. کمتر وقت میکنم کتاب بخوانم و فقط عذاب وجدان نخواندشان را با خودم حمل میکنم، مطلب می نویسم که مثلا در شغلم برند شوم! خودم را بهتر شناخته ام! همیشه فکر میکردم بالغم، عقل رس شده ام، می فهمم و چیزهای معمولی و پیش پا افتاده برایم مهم نیست و با بقیه فرق دارم. الان یک دختر لجبازم، زودرنجم و از همه چیز ناراحت می شوم. گاهی با خودم فکر میکنم این پسرک بینوا چرا انقدر من را تحمل میکند؟

همیشه دوست داشتم که برای دکتری رفته باشم جایی دور. اما امروز تنها چیزی که نمیخواهم رفتن است. مگر این زندگی چه چیزی می خواهد به من اضافه کند که ارزشش را دارد پدر و مادرم را ترک کنم؟ 

از کارهایم همه متعجب می شوند. کار میکنم، درس میخوانم، در روزنامه می نویسم، شعر می گویم، سه تار تمرین میکنم و برای استراحت رولت درست میکنم، ترشی مورد علاقه ام را درست میکنم، کلوچه می پزم! و برای تفریح مثل همیشه می خوابم! دیشب خواب میدیدم دارم بلوط تازه می خورم و چقدر خوشمزه بود! (بلوط خوردنی است؟!)

 

کجا بودیم؟ 

 

أعود الیک

فلا تفتح الباب

إفتح یدیک

 

به تو بر میگردم/ در نگشا آغوش باز کن!

جوریف حرب

 

 

۳ نظر ۳ لایک
گفتند:

یافت می‌نشود

گشته‌ایم ما!
آرشیو مطالب
آبان ۱۴۰۳ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۳ ( ۵ )
شهریور ۱۴۰۳ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۳ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۳ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۳ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۲ )
دی ۱۴۰۲ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۲ ( ۳ )
مهر ۱۴۰۲ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۲ ( ۷ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
تیر ۱۴۰۲ ( ۶ )
خرداد ۱۴۰۲ ( ۷ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۲ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۵ )
دی ۱۴۰۱ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۳۰ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
دی ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۴ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۷ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۲۵ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۲۴ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۱۷ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۳ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۵ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
تیر ۱۳۹۴ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
شهریور ۱۳۹۲ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۲ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۲ ( ۳ )
دی ۱۳۹۱ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۱ ( ۳ )
آبان ۱۳۹۱ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۱ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۱ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۱ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۱ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۱ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۰ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۰ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۰ ( ۲ )
موضوعات
دوستشان دارم (۲۷۸)
از خود نوشته‌هام (۵۲)
جامعه نشناسی (۸۶)
اتوبوس نوشته (۱)
صرفا تراوش ذهنی (۷)
موسیقی متن (۳۲)
آرزوهای ساده (۸)
تناسخ (۲)
اقتصاسی (۱۰)
دوستشان ندارم (۳)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان