دوردستها مرموزترند. مث دنیای ستاره ها. آدمهای دور هم مرموز بنظر میرسند. بعضی ها بعد از کشف و اکتشاف نزدیکتر میشن اما بعضی ها توی همون کهکشان خودشون باقی می مونند.
توی دوران مدرسه این فصل، فصل خاطره نویسی بود. اینقدر خاطره های قشنگ و گاهی خنده دار برام نوشتن. همیشه توی مدرسه مون تا آخر سال راهنمایی یه نفر بود که خیلی منو دوست داشته باشه. اما من اصلا نمی فهمیدم که چرا اینا اینطوری دوسم دارن. همیشه هم باهاشون جنگ داشتم که چرا اینقدر سعی میکنن به من نزدیک بشن؟ خیلی خنگ بودم! کاش الان یکی از همون دوستای صاف و ساده بود و دوستم داشت... یکی شون اسمش نیره بود. یادمه برام کادوی تولد خریده بود. اما من اصلا ازش خوشم نمیومد. اونم یواشکی کادوش رو گذاشته بود تو کیفم. خدا میدونه سر اینکه بی اجازه کیفم رو باز کرده چه کولی بازی ای درآوردم! چقد دل طفلکی رو شکستم. کاشش بشه بازم همه اون دخترای ساده و بی آلایش رو که بیشترین خباثتی که می تونستن داشته باشن، حسادت سر نمره کم و زیاد بود، ببینم!