گمنام

یادم میاد سال 96 کلاس داشتم با یه استادی که اون زمان دلار تازه از 4700 شده بود 5200، به ما گفت کل زندگیتونو به دلار تبدیل کنید یا شمال خونه بخرید. بعید میدونم هیچ کس از جمع 60 نفری اون کلاس صحبتهاش رو جدی گرفته باشه، اما هر روز به این فکر میکنم که چقدر باسوادهای این جامعه گمنام هستند و چقدر در حاشیه. 

 

 

کتاب ابن مشغله از نادر ابراهیمی رو خوندم. بعد از مدتها کتاب خوندم! کتاب جالبی نبود. نکست :)

 

 

 

محرمی نیست وگرنه که خبر بسیار است

رمق ناله کم و کوه و کمر بسیار است

ای ملائک که سنجیدن ما مشغولید

بنویسید که اندوه بشر بسیار است

 

-حامد عسکری-

۱ نظر ۱ لایک

مارینا

خیلی پیش میاد وقتی که با شوهرم بیرون هستیم دخترهایی که صندوق دار رستوران و فروشگاه و مغازه و ... هستند سعی میکنن منو ضایع کنن. پرسیدم اون روسری زرد چند؟ گفت "زرد نیست خردلیه"! گفتم اون نوشابه سبزه رو میخوام. گفت "سبز نیست زرده!" یکبار هم اسم یه خیابون رو اشتباه گفتم. درحالیکه داشتم با شوهرم حرف میزدم و خیلی بی ادبی بود که یهو اون وسط یکی دیگه به روی خودش بیاره که داشته گوش میداده، با حالت تمسخر منشی مطب منو تصحیح کرد. معمولا در چنین موقعیت هایی تلافی نمیکنم و واکنش بدی نشون نمیدم. اما خیلی بهش فکر میکنم. بنظرم درون خودشون احساس ضعف دارند. ضایع کردن دیگران آرومشون میکنه؟ از این آدمها زیاد دیدم. جاریم با اینکه به طور کلی خانم محترم و خوبیه، اما اون هم تلاش میکنه تو جمع ها منو ضایع کنه. این رفتارها برام خیلی تامل برانگیزه. یه بار تو مترو داشتم کتاب می خوندم. گوشیم زنگ خورد و همینطور که حواسم به گوشیم بود، کتاب رو تو دستم سر و ته کردم. بعد که گوشی رو قطع کردم داشتم خیره به صفحه کتاب نگاه میکردم و فکر میکردم. یه دختره به دوستش گفت "ژست کتاب خون گرفتنم مد شده، کتابش برعکسه". گاهی از این حرفها یاد ویدوئوی معروف مارینا آبرامویچ میفتم که ممکن بود آدمهایی که نمیشناسنش بی هیچ دلیلی حتی بکشنش. 

 

از شنیدن این جنس حرفها که حتی جواب دادنشون رو بلد نیست، احساس میکنم دارم به یک موسیقی به زبانی که اصلا متوجهش نمیشم گوش میدم. یه موسیقی بد به زبانی ناشناخته! 

 

۳ نظر ۲ لایک

صفر

از دیروز یه بخش خوبی از پولم رو صفر کردم! با اینکه زیاد پیش اومده توی این بازار ضرر کنم، اما بعید میدونم هرگز از دست دادن برام عادی بشه. بورس همینه. ممکنه توی یه روز پولت دو برابر بشه یا صفر بشه. یه بخش زیادیش به تحلیل بر میگرده اما خب بازار ما رو دولت کنترل میکنه و همواره در معرض دستکاریه. یه روز به همه کشتری های بزرگ مون زنگ زدن که امروز فقط سهم بفروشید! حالا چرا؟ خدا می داند!

 طی ششماه گذشته، 3 نفر از شرکتمون رفتن و همه اینها بخاطر لجبازی مدیریه که فکر میکنه داره مسیر رو درست میره. یکی از همکارام 5 سال بود پیش ما بود و هنوز نتونسته یکی مثلش رو پیدا کنه و جایگزین کنه. منم که در حال رفتنم. یکی دیگه از همکارام هم میدونم که داره دنبال یه شرکت دیگه می گرده! چقدر قبلتر این شرکت رو دوست داشتم. الان برای رفتن ازش لحظه شماری میکنم. 

انقدر شبها کابوس میبینم که اگر یه شب از خواب نپرم، همسرم میگه چرا دیشب از خواب نپریدی؟ اینم جزئی از زندگیم شده. دو ساله خوب نخوابیدم...

 

 

 

به کسی ندارم الفت ز جهانیان مگر تو

اگرم تو هم برانی، سر بی کسی سلامت

سعدی جان

 

 

 

۰ نظر ۱ لایک

عیبی ندارد

گاهی پادکستهای کتاب باز رو گوش میدم. اینبار درباره کتاب "عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست" بود. چند صفحه از این کتاب رو خودم خونده بودم اما حوصله ام نکشید که به انتها برسونمش. توی این پادکست مجتبی شکوری میگفت انقدر همه داستانهایی که شنیدیم انتهای خوب داشتن، به پایان خوب عادت کردیم. درحالیکه باید داستانهایی هم باشه که قصه شجاعت و ایستادگی باشه با پایان ناخوب. 

قشنگ گفت

 

 

 

ها ری را می دانم

می دانم همه ما جوری غریب، ادامه دریا و نشانی آن شوق پر گریه ایم

 

 

۱ نظر ۲ لایک

..

همیشه یه مرحله تو زندگیم وجود داره که اگر اینم بگذره، دیگه کاری برای انجام ندارم. اما اینم میگذره و باز هم کاری هست! دلم یه استراحت طولانی میخواد! مامانم میگه آدمی به کار زنده است. اما من واقعا خسته ام. هم روحی و هم جسمی. دو سال پیش درگیر درس خوندن بودم. هنوز درسم تموم نشده بود که بابام بیمار شد. بعد از فوت بابام، شروع کردم برای دکتری درس خوندم. بعدش اسباب کشی، از شب عید هم مریضم!:| خدایا بیا با هم صحبت کنیم... 

 

 

از عید بدم میاد. از حسی که عید درونم جا گذاشته بدم میاد. دلم میخواد ازش فرار کنم، فراموشش کنم. اما در اعماق وجودم خوش نشسته. چطور بعضی آدمها به زندگی عادی برمیگردند؟

حس ها!

حس ها!

لعنت به حس ها که هرگز از وجود آدمی بیرون نمیرن! من چطور حسهایی رو که تجربه کردم فراموش کنم؟ زندگی عادی یعنی فراموش کردن همه اون روزها و لحظه های سختِ بیشعور! 

۰ نظر ۱ لایک

نوح

دلم میخواد با همه آدمها خوب باشم. وقتی میگن خسته ان، بهشون کمک کنم. وقتب چیزی بلدم بهشون یاد بدم. وقتی ناراحتن به درد دلشون گوش بدم. وقتی کاری ازم برمیاد براشون انجام بدم. اما بعضی ها آدمو از خوب بودن پشیمون میکنن. هرقدر سعی میکنم فراموش کنم باز این حس رو بهم میدن که چقدر احمق بودم که فراموش کردم. شخصیت سمی دارن. شوربختانه بعضی هاشون رو نمیشه از زندگی حذف کرد.

 

 

من نوح روزگارم، از گریه غرق طوفان

‏کو همدمی که گویم درد هزار ساله؟

‏هلالی جغتایی

۳ نظر ۲ لایک

تکرار

ای کاش آب بودم

گر میشد آن باشی که خود میخواهی

آدمی بودن

حسرتا!

مشکلی است در مرز ناممکن

نمیبینی؟

 

شاملو

۱ نظر ۱ لایک

ذره

این مدتی که تصمیم گرفتم شغلم رو تغییر بدم، هر آزمون استخدامی که شرکت کردم قبول شدم. حتی یک آزمون رو، گرچه نتایج آزمون منتشر نشد، مطمئنم نفر اول شدم. اما پیش از برگزاری مصاحبه، ناگهان متخصصان امر تصمیم به حذف رشته مدیریت از این دسته شغلی گرفتند! مملکت افتاده دست یه مُشت مَرد! 

مدتیه بازارهای جهانی و ترید طلا و ... رو یاد گرفتم. خیلی دنیای جالب و قشنگیه. 50 درصدش به شخصیتم میاد، 50 درصدش به شخصیتم نمیاد! از این جهت که خیلی نظم داره به من نزدیکه و از این جهت که خیلی هیجان داره از شخصیتم دوره! 

در بازار ایران چه خبره!؟ گره افتاده به کار! از هر طرف نگاه می کنی بن بسته! یه دور میرن به شرق، میخورن به بن بست. دنده عقب میگیرن میرن به غرب، میخورن به بن بست؛ الخ! هیچ کس دیگه ما رو گردن نمی گیره! دیگه هیچ کس دوستمون نداره :)) تو بازار داخلی هم هرج و مرجه! مردم هم بالاخره یاد گرفتن باید تو این اقتصاد چکار کنن که حداقل از اینی که هستن عقبتر نیفتن! طلا، مسکن و خودرو کاملا با دلار رشد کرده! چرا؟ چون کنترل اینها دست دولت نیست. هرقدر که تقاضا بطلبه، رشد میکنن. اما بورس دست دولته. خوب هم میدونه که مردم نشستن ببینن که کی باز بورس مثبت میشه. با یک کلیک به بازارش وارد میشن و اینبار هم حواس جمع شدن که مثل دفعه قبل سرمایه شون بر باد نره! تصور کن کسی که یه بار پولش رو کرده طلا و از طلای یکی میلیون و 100 تا دو میلیون یه نوسان زیبا گرفته. حالا پولش رو بیاره تو بورس و اینجا هم یه نوسان زیبا بگیره! بعدش هم باز پولش رو می بره به دلار یا طلا. پس دوباره طلا و دلار رشد میکنن و بازارها میفتن در یک دور تسلسل بی نهایتی!!! از نوشتن این حرفها قلبم درد میگیره! اما یه عده هنوووز از این روند دفاع میکنن. بخدا که باید روزگاری پاسخگوی هر ذره از اعمالمون باشیم. 

 

 

جهان به مجلس مستان بی خرد مانَد

که در شکنجه بُوَد هرکسی که هُشیار است!

صائب جان

۲ نظر ۱ لایک

ساعتهاست

تا حالا از کسی شنیدید که یک شب، ناگهان، کابینتی که مدتها توش پر از وسیله بوده، از دیوار کنده شده؟ به این میگن خستگی. حتی اشیا هم خسته میشن و تا یه جایی تحمل میکنن. قشنگه :)

دلم میخواد شغلم رو تغییر بدم. دلم میخواد هر روز یک کار ثابت رو انجام بدم و سی سال کارم همین باشه! حوصله یاد گرفتن ندارم. توی شرکت های خصوصی فقط با رشد کردن میشه به جایی رسید. اما در شرکت های دولتی، به محض اینکه به سیستم وارد بشی، دیگه کسی نمیتونه کاری به کارت داشته باشه. این دقیقا چیزیه که روزگاری ازش متنفر بودم اما امروز دلم میخواد دقیقا همین باشم. هنوز به مدیرم نگفتم که میخوام برم. فعلا در مرحله تحقیق و استعلام هستن. تازه مدیرم بهم وعده حقوق دلاری داده بود. تازه می خواستیم شرکتمون رو ipo کنیم. تازه می خواستیم شرکت خارجی رو به سرانجام برسونیم و درآمد دلاری داشته باشیم. اما من هیچ کدوم رو نمیخوام. بعضی اتفاق ها نگاه آدم رو به زندگی تغییر میده. قبلتر فکر میکردم تموم اوقاتی که کار تازه ای یاد نگرفتم، جز وقتهای تلف شده زندگیمه. اما امروز نظر دیگه ای دارم. قبلا معنای زندگیم "یاد گرفتن" بود. الان معتقدم دو هفته است وقتم هدر شده چون دو هفته است مامانم رو ندیدم :)

 

 

 

نه چراغ چشم گرگی پیر،

نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه،

مانده دشت بیکران خلوت و خاموش،

زیر بارانی که ساعتهاست می بارد!

 

در شب دیوانه غمگین

که چو دشت او هم دل افسرده‌ ای دارد

مانده دشت بیکران در زیر باران، آه، ساعتهاست

همچنان میبارد این ابر سیاه ساکت دلگیر!

 

نه صدای پای اسب رهزنی تنها،

نه صفیر باد ولگردی،

نه چراغ چشم گرگی پیر!

 

-اخوان-

۱ نظر ۲ لایک

حق الیقین

حق الیقین! یعنی برای درک آتش، در آتش سوختن! مُردن پدرم، حق الیقین زندگی من بود. 

 

ماه هاست در لحظه ای که بابام رو زیر خاک گذاشتن، جا موندم. من هنوز همونجام. ایستادم در کنار تلّی از خاک که از دل زمین بیرون کشیدن که برای بابام جا باز بشه. من هنوز ایستادم کنار مردی که عادت داشت به شنیدن صدای شیون و گریه! بی توجه به همه چیز، زمین رو کَند و  پُر کرد. من هنوز همونجام و دلم میخواد منتظر معجزه باشم. من هنوز دارم بند کفن باز میکنم و به چشمای باز بابام خیره میشم و صداش میزنم. من هنوز دارم بدن نحیف و بی جون بابام رو بغل میکنم. هنوز دارم از دست آدمهایی که میخوان به زور منو ببرن تقلا میکنم. هنوز پاهام سسته. هنوز از گریه سیر نشدم. هنوز توی دلم آتیش روشنه...

 

 

درون آینه رو به رو چه میبینی؟

تو ترجمان جهانی، بگو چه میبینی؟

 

در آن گلوله آتش گرفته ای که دل است

و باد میبردش سو به سو چه میبینی؟

 

 

۱ نظر ۰ لایک
گفتند:

یافت می‌نشود

گشته‌ایم ما!
آرشیو مطالب
آبان ۱۴۰۳ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۳ ( ۵ )
شهریور ۱۴۰۳ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۳ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۳ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۳ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۲ )
دی ۱۴۰۲ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۲ ( ۳ )
مهر ۱۴۰۲ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۲ ( ۷ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
تیر ۱۴۰۲ ( ۶ )
خرداد ۱۴۰۲ ( ۷ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۲ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۵ )
دی ۱۴۰۱ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۳۰ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
دی ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۴ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۷ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۲۵ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۲۴ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۱۷ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۳ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۵ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
تیر ۱۳۹۴ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
شهریور ۱۳۹۲ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۲ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۲ ( ۳ )
دی ۱۳۹۱ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۱ ( ۳ )
آبان ۱۳۹۱ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۱ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۱ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۱ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۱ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۱ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۰ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۰ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۰ ( ۲ )
موضوعات
دوستشان دارم (۲۷۸)
از خود نوشته‌هام (۵۲)
جامعه نشناسی (۸۶)
اتوبوس نوشته (۱)
صرفا تراوش ذهنی (۷)
موسیقی متن (۳۲)
آرزوهای ساده (۸)
تناسخ (۲)
اقتصاسی (۱۰)
دوستشان ندارم (۳)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان