صبر

از خوندن یک وبلاگ که نویسنده و خوانندگان همگی از یک تفکر هستند فهمیدم تا زمانیکه فقط با افراد شبیه خودمون در ارتباطیم نمی فهمیم مسیرمون چه باگ هایی داره. چون همگی در حال تایید کردن هم هستیم. گرچه از آدمهای همیشه مخالف که فکر میکنن مخالفت یعنی چیز بیشتری دانستن هم خوشم نمیاد، اما واقعا نظرات مخالف منو به فکر میبرن. 

مدتها پیش با دختر یکی از اقتصاددان های فوق معروف همکار بودم. اون زمان پدرش از تیم اقتصادی دولت رفت و دیگه هرگز برنگشت. می گفت پدرش گفته اتفاقات ساده اقتصادی نسخه های ساده ای دارن. مثل تورم. اما در ایران کار پیش نمیره. مثلا تصمیم میگیرن جلوی واردات کالاهای غیرضروری رو بگیرن اما تلفنهای سفارشی شروع میشه. اگر مقاومت کنن کار به تهدید میکشه و عملا نسخه شون بی اثر میشه. از طرفی اجازه ندارن این مسائل رو در مدیا مطرح کنن و نهایتا اقتصاددانها بدنام و متهم به بی سوادی میشن. خب بنده خدا حق داشت. وقتی با آقازاده ها صحبت می کنیم، همگی رخ کودک کار دارن! از کودکی انحصار واردات فلان محصول رو داشتن و از کودکی در حال به فنا دادن مملکت به پشتوانه پدر بزرگوار و دعای خیر مردم بودن :) 

 

 

تا قوت صبر بود، کردیم

دیگر چه کنیم اگر نباشد

سعدی جان

۰ نظر ۰ لایک

کاش

پیش از رفتن به مصاحبه دکتری، انقدری برام قبول شدن یا نشدن اهمیتی نداشت. اما وقتی دوباره رفتم دانشگاه، خیلی دلم برای روزهای دانشجویی تنگ شد. گرچه با احتمال 99 درصد هیچ دانشگاه دولتی قبول نمیشم، اما کاش قبول بشم... کاش اول مهر برم دانشگاه :)

 

یک جامعه کوچک بی سرو صدایی وجود داره به نام جامعه پولدارها. همشون همدیگرو میشناسن. همگی هم در جریان قصه پولدار شدن همدیگه هستن. 

 

 

 

اتاق را همه خورشید میکنی هر صبح

سلام آینه روی رف نهاده من!

منزوی

۳ نظر ۲ لایک

هرگز

عکسی که در آن خندیدم، از سینه دیوار افتاد

 

من هرگز این دروغ بزرگ رو قبول نمیکنم که هر اندیشه ای قابل احترامه!

یه پست از یه اینستاگرامر میدیدم، دختره ادای تازه عروسها رو تو روز خواستگاری درمیاورد و شوهرش هم در این کلیپ خیلی جدی ایفای نقش می کرد. به همسرم میگم یا اینا کم دارن، یا ما! حالت سومی نداره! 

 

 

تو سکوت مرا بشنو که صدای غمم نرسد به کسی

۳ نظر ۱ لایک

زیاد

صبح ساعت 5:30 مترو، جامعه جالبیه. آدمهای تکراری با رفتارهای تکراری! مثل خانومی که سرقفلی یک گوشه رو داره و هر روز با یک پتو زیر باد لطیف کولر تا مقصدش میخوابه و همه میدونن که باید کدوم ایستگاه از خواب بیدارش کنن. مثل همیشه روی یک صندلی دورتر از جایی که مردها هستند، میشینم، هدست روی گوشم میذارم و یک آهنگ رو از لیست بلند بالای آلبومهای علیرضا قربانی پلی میکنم. تازگی کتابخون هم شدم و همزمان کتاب هم می خونم. سرما هم خوردم و خیلی دلخراش سرفه میکنم! به تعطیلات پیشرو فکر میکنم که به زعم خودم روزهای استراحتن اما در واقع باید یکی دو کتاب مطالعه کنم بلکه برای مصاحبه دکتری هفته آینده آماده باشم. چقدر دانشگاه های دولتی پولکی شدند! برای هر گرایش جداگانه هزینه مصاحبه گرفتند! نامردها! حتی سازمان سنجش هم به بهانه ای الکی به اسم صلاحیت عمومی هزینه گرفت! این شد که مصاحبه دانشگاه آزاد رو کلا ثبتنام نکردم! بنظرم ریسک (در اینجا هزینه) تا یکجا منطقیه. در همین لحظه هم دانشگاه رفتنم کاملا 50-50عه. خصوصا اگر بطور قطعی یک شرکت دولتی برم! ولی خیلی دلم برای دانشجو بودن تنگ شده...

 

پیش از این عادت داشتم هر صبح قهوه بخرم. یه روز حساب کردم هر ماه حدود سه میلیون هزینه قهوه صبحگاهی میکردم! اولش از ذهنم گذشت که عدد زیادی نیست اما بعد با خودم فکر کردم یعنی هر سال معادل 12 گرم طلا، قهوه میخورم (ذهن یک مالی چی)! از همون روز دیگه قهوه نخریدم!

 

یک تحلیل اقتصادی ریز :دی خیلی به صحبتهایی که در ارتباط با برجام میشه دل نبندید و اگر پولی دارید به دارایی تبدیل کنید. اگر قصد خرید طلا، ماشین، خونه، ویلا، برج و... دارید در همین ماه های پیشرو انجامش بدید :)

 

 

 

من عهد تو سخت سست میدانستم

بشکستن آن درست میدانستم

این دشمنی ای دوست که با من ز جفا

آخِر کردی، نخست میدانستم

 

مِهسَتی گنجوی

۱ نظر ۰ لایک

گمنام

یادم میاد سال 96 کلاس داشتم با یه استادی که اون زمان دلار تازه از 4700 شده بود 5200، به ما گفت کل زندگیتونو به دلار تبدیل کنید یا شمال خونه بخرید. بعید میدونم هیچ کس از جمع 60 نفری اون کلاس صحبتهاش رو جدی گرفته باشه، اما هر روز به این فکر میکنم که چقدر باسوادهای این جامعه گمنام هستند و چقدر در حاشیه. 

 

 

کتاب ابن مشغله از نادر ابراهیمی رو خوندم. بعد از مدتها کتاب خوندم! کتاب جالبی نبود. نکست :)

 

 

 

محرمی نیست وگرنه که خبر بسیار است

رمق ناله کم و کوه و کمر بسیار است

ای ملائک که سنجیدن ما مشغولید

بنویسید که اندوه بشر بسیار است

 

-حامد عسکری-

۱ نظر ۱ لایک

مارینا

خیلی پیش میاد وقتی که با شوهرم بیرون هستیم دخترهایی که صندوق دار رستوران و فروشگاه و مغازه و ... هستند سعی میکنن منو ضایع کنن. پرسیدم اون روسری زرد چند؟ گفت "زرد نیست خردلیه"! گفتم اون نوشابه سبزه رو میخوام. گفت "سبز نیست زرده!" یکبار هم اسم یه خیابون رو اشتباه گفتم. درحالیکه داشتم با شوهرم حرف میزدم و خیلی بی ادبی بود که یهو اون وسط یکی دیگه به روی خودش بیاره که داشته گوش میداده، با حالت تمسخر منشی مطب منو تصحیح کرد. معمولا در چنین موقعیت هایی تلافی نمیکنم و واکنش بدی نشون نمیدم. اما خیلی بهش فکر میکنم. بنظرم درون خودشون احساس ضعف دارند. ضایع کردن دیگران آرومشون میکنه؟ از این آدمها زیاد دیدم. جاریم با اینکه به طور کلی خانم محترم و خوبیه، اما اون هم تلاش میکنه تو جمع ها منو ضایع کنه. این رفتارها برام خیلی تامل برانگیزه. یه بار تو مترو داشتم کتاب می خوندم. گوشیم زنگ خورد و همینطور که حواسم به گوشیم بود، کتاب رو تو دستم سر و ته کردم. بعد که گوشی رو قطع کردم داشتم خیره به صفحه کتاب نگاه میکردم و فکر میکردم. یه دختره به دوستش گفت "ژست کتاب خون گرفتنم مد شده، کتابش برعکسه". گاهی از این حرفها یاد ویدوئوی معروف مارینا آبرامویچ میفتم که ممکن بود آدمهایی که نمیشناسنش بی هیچ دلیلی حتی بکشنش. 

 

از شنیدن این جنس حرفها که حتی جواب دادنشون رو بلد نیست، احساس میکنم دارم به یک موسیقی به زبانی که اصلا متوجهش نمیشم گوش میدم. یه موسیقی بد به زبانی ناشناخته! 

 

۳ نظر ۲ لایک

صفر

از دیروز یه بخش خوبی از پولم رو صفر کردم! با اینکه زیاد پیش اومده توی این بازار ضرر کنم، اما بعید میدونم هرگز از دست دادن برام عادی بشه. بورس همینه. ممکنه توی یه روز پولت دو برابر بشه یا صفر بشه. یه بخش زیادیش به تحلیل بر میگرده اما خب بازار ما رو دولت کنترل میکنه و همواره در معرض دستکاریه. یه روز به همه کشتری های بزرگ مون زنگ زدن که امروز فقط سهم بفروشید! حالا چرا؟ خدا می داند!

 طی ششماه گذشته، 3 نفر از شرکتمون رفتن و همه اینها بخاطر لجبازی مدیریه که فکر میکنه داره مسیر رو درست میره. یکی از همکارام 5 سال بود پیش ما بود و هنوز نتونسته یکی مثلش رو پیدا کنه و جایگزین کنه. منم که در حال رفتنم. یکی دیگه از همکارام هم میدونم که داره دنبال یه شرکت دیگه می گرده! چقدر قبلتر این شرکت رو دوست داشتم. الان برای رفتن ازش لحظه شماری میکنم. 

انقدر شبها کابوس میبینم که اگر یه شب از خواب نپرم، همسرم میگه چرا دیشب از خواب نپریدی؟ اینم جزئی از زندگیم شده. دو ساله خوب نخوابیدم...

 

 

 

به کسی ندارم الفت ز جهانیان مگر تو

اگرم تو هم برانی، سر بی کسی سلامت

سعدی جان

 

 

 

۰ نظر ۱ لایک

عیبی ندارد

گاهی پادکستهای کتاب باز رو گوش میدم. اینبار درباره کتاب "عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست" بود. چند صفحه از این کتاب رو خودم خونده بودم اما حوصله ام نکشید که به انتها برسونمش. توی این پادکست مجتبی شکوری میگفت انقدر همه داستانهایی که شنیدیم انتهای خوب داشتن، به پایان خوب عادت کردیم. درحالیکه باید داستانهایی هم باشه که قصه شجاعت و ایستادگی باشه با پایان ناخوب. 

قشنگ گفت

 

 

 

ها ری را می دانم

می دانم همه ما جوری غریب، ادامه دریا و نشانی آن شوق پر گریه ایم

 

 

۱ نظر ۲ لایک

..

همیشه یه مرحله تو زندگیم وجود داره که اگر اینم بگذره، دیگه کاری برای انجام ندارم. اما اینم میگذره و باز هم کاری هست! دلم یه استراحت طولانی میخواد! مامانم میگه آدمی به کار زنده است. اما من واقعا خسته ام. هم روحی و هم جسمی. دو سال پیش درگیر درس خوندن بودم. هنوز درسم تموم نشده بود که بابام بیمار شد. بعد از فوت بابام، شروع کردم برای دکتری درس خوندم. بعدش اسباب کشی، از شب عید هم مریضم!:| خدایا بیا با هم صحبت کنیم... 

 

 

از عید بدم میاد. از حسی که عید درونم جا گذاشته بدم میاد. دلم میخواد ازش فرار کنم، فراموشش کنم. اما در اعماق وجودم خوش نشسته. چطور بعضی آدمها به زندگی عادی برمیگردند؟

حس ها!

حس ها!

لعنت به حس ها که هرگز از وجود آدمی بیرون نمیرن! من چطور حسهایی رو که تجربه کردم فراموش کنم؟ زندگی عادی یعنی فراموش کردن همه اون روزها و لحظه های سختِ بیشعور! 

۰ نظر ۱ لایک

نوح

دلم میخواد با همه آدمها خوب باشم. وقتی میگن خسته ان، بهشون کمک کنم. وقتب چیزی بلدم بهشون یاد بدم. وقتی ناراحتن به درد دلشون گوش بدم. وقتی کاری ازم برمیاد براشون انجام بدم. اما بعضی ها آدمو از خوب بودن پشیمون میکنن. هرقدر سعی میکنم فراموش کنم باز این حس رو بهم میدن که چقدر احمق بودم که فراموش کردم. شخصیت سمی دارن. شوربختانه بعضی هاشون رو نمیشه از زندگی حذف کرد.

 

 

من نوح روزگارم، از گریه غرق طوفان

‏کو همدمی که گویم درد هزار ساله؟

‏هلالی جغتایی

۳ نظر ۲ لایک
گفتند:

یافت می‌نشود

گشته‌ایم ما!
آرشیو مطالب
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۲ )
دی ۱۴۰۲ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۲ ( ۳ )
مهر ۱۴۰۲ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۲ ( ۷ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
تیر ۱۴۰۲ ( ۶ )
خرداد ۱۴۰۲ ( ۷ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۲ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۵ )
دی ۱۴۰۱ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۳۰ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
دی ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۴ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۷ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۲۵ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۲۴ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۱۷ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۳ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۵ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
تیر ۱۳۹۴ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
شهریور ۱۳۹۲ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۲ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۲ ( ۳ )
دی ۱۳۹۱ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۱ ( ۳ )
آبان ۱۳۹۱ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۱ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۱ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۱ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۱ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۱ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۰ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۰ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۰ ( ۲ )
موضوعات
دوستشان دارم (۲۶۶)
از خود نوشته‌هام (۴۵)
جامعه نشناسی (۷۹)
اتوبوس نوشته (۱)
صرفا تراوش ذهنی (۷)
موسیقی متن (۳۲)
آرزوهای ساده (۸)
تناسخ (۲)
اقتصاسی (۱۰)
دوستشان ندارم (۳)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان