خواب میدیدم رفتیم یه خونه باغ قشنگ که برای یه آقایی به نام مرادی بود! اسم خانمش هم نازنین بود! گرچه هر دوشون تو خوابم غایب بودن و فقط میدونستم این شخصیتها وجود دارند. دو تا درخت خیلی قشنگ تو باغشون بود. روی تنه یکیش پر از ارکیده بود!! یکی هم درخت بود اما مثل رز رونده بود. یه خانمی بهم گفت آقای مرادی گفته این درختا برای توئه و بخاطر تو اینا رو کاشته. گویا آقای مرادی منو دوست داشته ولی رفته نازنین رو گرفته! بعد تو خواب اینم میدیدم که بقیه میگفتن نازنین این درختا رو خیلی دوست داره و خیلی مراقبشونه. طفلی نازنین 😁 توی باغشون سقاخونه و امامزاده هم داشتن!
چقدر برای ما مردم تحمل کردن راحتتر از تغییر کردنه...
جیمز هالیس، یافتن معنا در نیمه دوم عمر
۱۱ مهر ۰۳