تازگیها آفتاب از خود جوابش کرده است
همنشین سایه های اضطرابش کرده است
حال و روزش مثل آدمهای معمولی که نیست
غیر عادی بودن دنیا، خرابش کرده است
برگ را و مرگ را، پاییز را حس می کند
زرد و سرخ و ارغوانی ها مجابش کرده است
شرح حال بودنش اندازه یک صفحه نیست
داغ دارد؛ باغ بی برگی کتابش کرده است
ماهی روحم به اقیانوس هم راضی نبود
طفلکی لالایی این برکه خوابش کرده است
طفلکی یک لحظه غفلت کرد عاشق شد... و بعد
تازه فهمیدم کسی آدم حسابش کرده است
تازگی آه، اما تازگی ها، تازگی...
تازگی ها آفتاب از خود جوابش کرده است!
-فرهاد صفریان-