اگه کسی برای آدم مهم باشه، انقدر ازش نشونه حفظ میکنه که اگه گمش کرد ردشو بگیره و پیداش کنه.
اگه کسی برای آدم مهم باشه، انقدر ازش نشونه حفظ میکنه که اگه گمش کرد ردشو بگیره و پیداش کنه.
-سید علی صالحی-
تصمیم داشتم که این ترم هیچ فعالیت غیردرسی نداشته باشم. نه نشریه، نه شعر! نشریه که مدیر مسئولش تغییر کرده و دیگه اصلا نمیرم. اما هیچ آدم مسئولیت پذیر و قابل اعتمادی پیدا نمیکنیم که بخوایم تنها محیط فرهنگی دانشگاه رو که به هیچ سمت و سویی هم متمایل نیست، بهش بسپاریم. تازه! طبق آخرین تحقیقات انجام شده، تنها کانون شعر فعال دانشگاهی رو داریم. همه بچه های ارشد هم که از دانشگاه های مختلف از تهران تا شهرستانها میان هم تاییدش میکنن. خلاصه قرار شد امسال هم اینجا رو رها نکنیم و ... خیلی قرارهای دیگه هم شد که از حوصله اینجا خارجه.
تکلیف یکی از درسامون برای این هفته اینه که برای عناوین مختلف درس نقاشی بکشیم! خیلی خلاقانه است! تقریبا جز من همه معترض بودن! خیلی این درسمونو دوس دارم :)
امروز توی اتوبوس حافظ فرمودند: دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود/ تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
فکر کنم من جزء معدود دخترهایی هستم که از خرید کردن خوشم نمیاد! مث عذابه برام!
یه مدته شبها با اینکه خیلی خوابم میاد و از فرط خواب آلودگی چشمام درد میگیره، اما خوابم نمیبره. به مامانم گفتم به هیچی فکر نمیکنم، اما اینجا که مامانم نیس میگم به خوابگاه و دانشگاه و... فکر میکنم. کی میشه این دو سالم تموم بشه؟ دلم میخواد برم انصراف بدم. فوق دیپلم بس نیست؟! بسه دیگه :دی دیشب همینطور که خوابم میومد اما خوابم نمیبرد دلم بارون خواست، چند دقیقه بعد بوی بارونو حس کردم! بارون اومده بود! اما نرفتم تماشا کنم! ترسیدم همون یه ذره خواب آلودگی هم از سرم بپره.
حافظ فرمودند: رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد/ صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
فکّر ثُمّ انطق.پیامبر اکرم (ص)
چند شب پیش مهمون داشتیم دخترشون پرسید: "مدرسه میری؟ کللاس چندمی؟"
یه وقتایی که تجربه های خوبی کسب میکنم با خودم مرور میکنم که یادم نره و یه روزی ازشون استفاده کنم. اما وقتی که توی موقعیتی قرار میگیرم که باید از اون تجارب استفاده کنم، همه شون رو یادم میره! مسخره است!
کاش میشد با بعضی از خانومهای مسن که دین و خرافات رو بی اندازه با هم قاطی کردن، بدون اینکه ناراحت بشن و فکر کنن بهشون بی احترامی شده، یکم صحبت کنم. فقط یکم...
امروز داشتم به این دوستم که میخوام برم نی نی شو ببینم فکر میکردم. از 5 سالگی باهاش دوست بودم تا دوم دبستان. بعدش ما خونه مون رو عوض کردیم و خیلی کم با هم در ارتباط بودیم و بعدترش کاملا ارتباطمون قطع شد... تا امروز! نمیدونم چرا هیچ وقت توی اون دو سالی که با هم همکلاسی بودیم، اصلا توی مدرسه به من نزدیک نبود. گاهی واقعا احساس تنهایی میکردم از اینکه دوست صمیمیم اینجاست اما با من نیست! تا اینکه با یه نفر دیگه که تمام اون دو سال رو بغلدستیم بود دوست شدم. خیلی حراف و خیال پرداز بود. دیگه کاملا دوست قدیمیم رو فراموش کرده بودم. اون روزا دوستام رو می تونستم طبقه بندی کنم. اما الان جز تعداد انگشت شماری، بقیه مث مث مث همند! غریبه غریبه!
موسیقیاینجاخیلی قشنگه!