هر صبح که در تاریکی مطلق میرم سمت محل کارم، یک جای ثابت یه آقای مسن رو میبینم که نشسته روی زمین. تو سرما و گرما اونجا میشینه. همیشه بهش فکر میکنم. یعنی خانواده نداره؟ یعنی هیچ جایی رو برای رفتن نداره؟ توی این سرما اون موقع صبح، انقدددددر خونسرد نشسته جای همیشگیش که انگار در گرم و نرم ترین جای دنیاست!
دوستم می پرسید چه خبری در حال حاضر خیلی خوشحالت میکنه؟ جوابش رو ندادم. دوست ندارم اطرافیانم فکر کنن ناامیدم. اما چیزی که خیلی می تونه خوشحالم کنه مرگه. و بعد هم فراموشی!
پیری و طفل مزاجی به هم آمیخته ایم
تا شب مرگ به آخِر نرسد بازی ما!
صائب جان
۲۷ دی ۰۱