چنان شکوفه دلسردی، در آستانه پاییزم
بخند باد خزانآور، به سرنوشت غمانگیزم!
شبیه تازهمسلمانی میان حلقه میخواران
نه جرئتی که بنوشم می، نه طاقتی که بپرهیزم...
حسن زحمتکش
عاشقان من سست پیمان نیستم
ترک کردم گر که یار خویش را
دوستان، یک لحظه از من بشنوید
تا بگویم حال زار خویش را
روزگاری بهر یاری بیوفا
صرف کردم روزگار خویش را
خوب چون در عاشقی کارم بساخت
رفت و آخر کرد کار خویش را
رفت و پیدا کرد یار دیگری
برد از خاطر قرار خویش را
من نکردم ترک زین سنگین دلی
دلبر ناسازگار خویش را
بلکه چون او دیگری را داشت دوست
سخت دیدم کار و بار خویش را
دیدم از این پس بباید در جهان
دوست دارم یار یار خویش را
چون نمیگنجید در یک دل دو مهر
ترک کردم پس نگار خویش را
دلم برای زنگ انشا تنگ شده. معمولا خاطراتی که برای "تابستان خود را چگونه گذراندید" مینوشتم، ساخته تخیلاتم بودن. اون روزها به شدت رویاپرداز بودم و انقدر که در خیالاتم زندگی میکردم، در دنیای واقعی نبودم! زنگ های انشا تنها وقتی بودن که از فرمول و حفظ کردن خبری نبود. وقت پرواز با بالهای خیال بود. گرچه دلم برای روزهای گذشته تنگ میشه اما دوست ندارم به گذشته برگردم. روزهای پیش رو قطعا روزهای بهتری هستن :)
این شعر هوشنگ ابتهاج خیلی زیباست:
نامدگان و رفتگان