کاش

پیش از رفتن به مصاحبه دکتری، انقدری برام قبول شدن یا نشدن اهمیتی نداشت. اما وقتی دوباره رفتم دانشگاه، خیلی دلم برای روزهای دانشجویی تنگ شد. گرچه با احتمال 99 درصد هیچ دانشگاه دولتی قبول نمیشم، اما کاش قبول بشم... کاش اول مهر برم دانشگاه :)

 

یک جامعه کوچک بی سرو صدایی وجود داره به نام جامعه پولدارها. همشون همدیگرو میشناسن. همگی هم در جریان قصه پولدار شدن همدیگه هستن. 

 

 

 

اتاق را همه خورشید میکنی هر صبح

سلام آینه روی رف نهاده من!

منزوی

۳ نظر ۲ لایک

حق الیقین

حق الیقین! یعنی برای درک آتش، در آتش سوختن! مُردن پدرم، حق الیقین زندگی من بود. 

 

ماه هاست در لحظه ای که بابام رو زیر خاک گذاشتن، جا موندم. من هنوز همونجام. ایستادم در کنار تلّی از خاک که از دل زمین بیرون کشیدن که برای بابام جا باز بشه. من هنوز ایستادم کنار مردی که عادت داشت به شنیدن صدای شیون و گریه! بی توجه به همه چیز، زمین رو کَند و  پُر کرد. من هنوز همونجام و دلم میخواد منتظر معجزه باشم. من هنوز دارم بند کفن باز میکنم و به چشمای باز بابام خیره میشم و صداش میزنم. من هنوز دارم بدن نحیف و بی جون بابام رو بغل میکنم. هنوز دارم از دست آدمهایی که میخوان به زور منو ببرن تقلا میکنم. هنوز پاهام سسته. هنوز از گریه سیر نشدم. هنوز توی دلم آتیش روشنه...

 

 

درون آینه رو به رو چه میبینی؟

تو ترجمان جهانی، بگو چه میبینی؟

 

در آن گلوله آتش گرفته ای که دل است

و باد میبردش سو به سو چه میبینی؟

 

 

۱ نظر ۰ لایک

فراموشی

هر صبح که در تاریکی مطلق میرم سمت محل کارم، یک جای ثابت یه آقای مسن رو میبینم که نشسته روی زمین. تو سرما و گرما اونجا میشینه. همیشه بهش فکر میکنم. یعنی خانواده نداره؟ یعنی هیچ جایی رو برای رفتن نداره؟ توی این سرما اون موقع صبح، انقدددددر خونسرد نشسته جای همیشگیش که انگار در گرم و نرم ترین جای دنیاست!

 

دوستم می پرسید چه خبری در حال حاضر خیلی خوشحالت میکنه؟ جوابش رو ندادم. دوست ندارم اطرافیانم فکر کنن ناامیدم. اما چیزی که خیلی می تونه خوشحالم کنه مرگه. و بعد هم فراموشی!

 

 

 

پیری و طفل مزاجی به هم آمیخته ایم

تا شب مرگ به آخِر نرسد بازی ما!

صائب جان

۰ نظر ۱ لایک

سخت

خواب میدیدم بیگناهم اما یه عده فکر میکنن که گناهکارم و میخوان دستگیرم کنن!! همینطور که دنبالم می کردن، ناگهان شروع کردم به اوج گرفتن! مثل نمایی که هلی شات میگیره داشتم می دیدم که دارم از زمین دور و دورتر میشم. اول شاخه و برگ درختها رو دیدم. بعد فضایی که توش بودم، بعد چند تا خیابون و ماشینهایی که ازش میگذشتن! اینجای خواب همسرم بیدارم کرد. 

همیشه توی خوابهام، در اوج ناامیدی و استیصال، جایی که میدونم دیگه هیچ راهی ندارم، ناگهان شروع به پرواز می کنم. حس عجیبیه. ترس و امیدواری توامان!

 

 

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

۰ نظر ۰ لایک

ناسازی

خیلی دلم میخواد بدونم مُرده ها کجا هستن؟ چه میکنن؟ کاش بابام آدم بدی بود...

 

این دنیا یعنی جنگ بر سر منافع. هر گوشه ای رو نگاه میکنم، همینه. جنگ بر سر منافع!

چند روز پیش یه پرسشنامه پایان نامه پر کردم. در ارتباط با تاثیرات بیماری های روحی بر جسم بود. تقریبا همه علائمی رو که نام برده بود داشتم. از معده درد و سردرد و سرگیجه تا درد کتف و کمر و دست. من به خودم حق میدم که خوب نباشم. خیلی هم سعی نمیکنم در مورد احوالم با دیگران صحبت کنم. دردِ من،مالِ منه و به دیگران ربطی نداره. بیشترین فراوانی دروغ گفتنم مربوط به وقتیه که حالم خوب نیست اما میگم خوبم. خودم با این موضوع خیلی راحتم. عادت دارم مسائلم رو خودم حل کنم. بنظرم افسرده هم نیستم. من فقط غمگینم. همین

 

 

ناسازی است شیوه اجزای روزگار

با یک جهان عدو، تنِ تنها چگونه ای؟

-حزین لاهیجی-

۰ نظر ۰ لایک

القصه

شرکت ما قصه قشنگی داره. یه قصه طولانی و پیچیده! آخرین بار که با مدیرم حرف میزدم احساس کردم بزرگترین اشتباه حوزه کاریش رو مرتکب شده و هزینه گزافی بابتش کرده. اشتباهی که داره به ما هم صدمه میزنه! گاهی صداقت داشتن خطرناکه. دوستم که دست راست مدیرم محسوب میشه به این مسیر تشویقش کرده. از طرفی نمیشه انتقاد کرد ممکنه سو تفاهم بشه و حتی به پای حسادت بذارن. از طرفی سکوت کردن یعنی راضی بودن و من اصلااا از این شرایط راضی نیستم و حتما اگر پوزیشن شغلی بهتری پیدا کنم از اینجا میرم. بعد از شش سال این خیلی برام تصمیم سختیه. اما از دستشون خسته ام. دلم مخواد جایی کار کنم که با هیچ کس صمیمی نباشم. بی رودروایستی نظر بدم. سطح فکر جامعه ما هنوز به جایی نرسیده که فرهنگ دوستانه در محیط کار جواب بده. بالاخره یه جایی fail میکنه. حتی مدیری هم که ادعا داره میتونه فرهنگ سازمانی خشک و رسمی و بوروکراسی محور رو تغییر بده یه جایی کم میاره. چون ازش سو استفاده میشه. چون میبینه ذهنش دیگه در این حدم آماده نبوده که چنین فرهنگی رو بپذیره. چون این فرهنگ دوست داره هر روز رشد کنه و در این مسیر به کمال برسه و سازمان باید برای رشد این فرهنگ هزینه بده! هزینه اش برای مدیر ایرانی قابل هضم نیست!

 

 

القصه به قصدِ جانِ ما بسته صفی

مرگ از طرفی و زندگی از طرفی

 

-مومن یزدی-

۰ نظر ۰ لایک

مردن

بیا کز عشق تو دیوانه گشتم

وگر شهری بُدم، ویرانه گشتم

 

آدم نمیفهمه آیا منظقی در این دنیا وجود داره یا نه، یعنی منکه نمی فهمم. دلم میخواد فکر کنم منطقی وجود نداره. این احساس آرامش بیشتری بهم میده. گویا می تونم اتفاقات رو به گردن "بی منظق بودن دنیا" بندازم. دلم یک مقصر میخواد. من انقدر قوی نیستم که هر اتفاقی رو بپذیرم. دلم میخواد انکار کنم. از صمیم قلبم آرزو میکنم هیچ کس هیچ وقت احساسم رو تجربه نکنه و هرگز نتونه منو درک کنه. من همواره دلم میخواست پیش از پدر و مادرم بمیرم. دوست داشتم آخرین صدایی که می شنوم، صدای اونها باشه. حالا که پدرم مُرده عمیقا احساس تنهایی میکنم. نمی تونم براش فاتحه بخونم. دلم نمیخواد پنجشنبه و جمعه ها برم بهشت زهرا. دلم میخواد فکر کنم الان خونه است و داره اخبار میبینه و احتمالا جلوی تلویزیون خوابش برده. دلم میخواد فکر کنم رفته شهرستان به مادرش سر بزنه. دلم میخواد فکر کنم الان رفته بیرون و خونه نیست. حیفه که بابام زیر خاک باشه...

 

۰ نظر ۱ لایک

محال

هیچ وقت آدمهای خوب زندگی تون رو رها نکنید. چون هر کس از "شانس" یک سهمیه ای داره و قرار نیست اگر من عرضه نگه داشتن اون آدم رو نداشتم، باز هم اقبالم بلند باشه و آدمِ خوبِ دیگری سر راهم قرار بگیره. بعضی تعجب میکنن که از زندگیم راضی نیستم، حق دارند! اونها نمیدونن که معیارم برای مقایسه کی و چیه. خلاصه که خود کرده را تدبیر نیست!

 

برای هر دختری "پدر" بزرگترین تکیه گاهه و هیچ مردی نمی تونه جای پدر رو بگیره. حیف از بابای نازنینم که همیشه مثل کوه بود و الان حتی نمیتونه یک لیوان آب از روی میز برداره! از این بوی مرگی که توی زندگیم پیچیده خسته ام. چقدر باید شاهد آب شدن عزیزانم باشم؟ دو روزه که بعد از مدتها کتاب میخونم. یک کتاب تکراری. بیوتن. مدام توی ذهنم میپیچه "آلبالا لیل والا". حتی اگر این جمله صحت داشته باشه، من اگر نخوام مقرب باشم، باید دقیقا کی رو ببینم؟ 

 

 

کفر نمیگم، سوال دارم

یک تریلی محال دارم!

۱ نظر ۱ لایک

ملال

بعد از گوش دادن پادکست روزمُردگی، فهمیدم که من چقدر در ملال غرقم. یک آدم همواره بی حوصله اما شلوغ! دلم میخواد همیشه افسار این زندگی دستم باشه و جایی که می بینم خودش بی محابا میتازه و منم با خودش میکشونه، احساس ضعف میکنم. این دیگه چه مدلی از اشرف مخلوقات بودنه؟ ضعیف، ناتوان، مجبور، گرفتار، مبهم، سردرگم... کاش این دروغ ها رو باور نکنیم! ما صرفا ابزاریم در این دنیا!

 

تو که یک روز پراکنده نبوده ست دلت

صورت حال پراکنده دلان کی دانی

سعدی جان

 

واقعا خدا الان داره چکار میکنه؟ تماشا میکنه و از اینکه ما عادت کردیم در هر شرایطی بگیم "شکرت" لذت میبره که در حال ستوده شدنه؟ 

۰ نظر ۰ لایک

هزار مرتبه

روزهایی که دورکار نیستم،قبل از هفت میرسم محل کار. در مسیر، راننده اسنپ به رادیو گوش میکنه و هر از چند گاهی درباره اخباری که پخش میشه کامنت میده. چقدر ما گناه داریم. من چالش رو دوست دارم اما تحمل ندارم شاهد رنج کشیدن آدمها باشم. کاش همه این چالش ها فقط برای من بود! من ِ تنها!

شرکت جدید رو دوست ندارم. بیشتر از یک ساعت تنهام و تا کم کم بچه ها جمع بشن در سکوت مطلق و تاریکی دم صبح زمستانی، قهوه برای خودم دم میکنم. عینک قدیمیم رو میزنم و هر روز فکرهای تکراری از ذهنم عبور میکنه: چرا پدربزرگم مُرد؟ حوصله ندارم برای دکتری درس بخونم. من چقدر دیگه در برابر مشکلات توان دارم و اون نقطه ی پایانی تحملم کجاست؟ چیه این آدمیزد؟ نمیفهمم که در مسیر درست هستم یا نه! کی حوصله داره عصر آشپزی کنه؟! خدا کنه جلسه امروز کنسل بشه. آیا از این شرکت برم و خودمو از این دردسرها خلاص کنم؟ چند وبلاگ قدیمی پیدا کردم که هنوز هم بروز میشن! چقد جالب :)

بعد از ساعت کاری روی تخت دراز میکشم و به کارهایی که باید انجام بدم فکر میکنم. درس خوندن، کتاب خوندن، آشپزی کردن، گردگیری، تمرین سه تار، خوندن فرانسه، جا پیدا کردن برای گلدانهای جدید، گوش دادن به پادکست، دیدن چند تا فیلم پیشنهادی و... اما هیچ کاری نمیکنم. به سقف خیره میشم. حوصله جواب دادن به تلفن رو ندارم. حوصله بیرون رفتن و دیدن کسی رو ندارم. گاهی از پنجره بیرون رو تماشا میکنم. بعضا خانم هایی برای زباله گردی میان و از سطل رو به روی خونه با عجله اولین چیزی رو که به دستشون میاد بر میدارن و زیر چادر پنهان میکنن و دور میشن. 

هنوز هم هستن آدمهایی که نمیفهمن چه کلاه گشادی به سرشون رفته و تا زیر چشمهاشون کشیده شده!

خیره ان شاء الله

 

 

به درد من نتوان برد ره، که دست مسیح

هزار مرتبه نبض مرا گرفت و گذاشت

 

صائب جان

 

۰ نظر ۱ لایک
گفتند:

یافت می‌نشود

گشته‌ایم ما!
آرشیو مطالب
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۲ )
دی ۱۴۰۲ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۲ ( ۳ )
مهر ۱۴۰۲ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۲ ( ۷ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
تیر ۱۴۰۲ ( ۶ )
خرداد ۱۴۰۲ ( ۷ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۲ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۵ )
دی ۱۴۰۱ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۳۰ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
دی ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۴ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۷ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۲۵ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۲۴ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۱۷ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۳ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۵ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
تیر ۱۳۹۴ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
شهریور ۱۳۹۲ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۲ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۲ ( ۳ )
دی ۱۳۹۱ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۱ ( ۳ )
آبان ۱۳۹۱ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۱ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۱ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۱ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۱ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۱ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۰ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۰ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۰ ( ۲ )
موضوعات
دوستشان دارم (۲۶۶)
از خود نوشته‌هام (۴۵)
جامعه نشناسی (۷۹)
اتوبوس نوشته (۱)
صرفا تراوش ذهنی (۷)
موسیقی متن (۳۲)
آرزوهای ساده (۸)
تناسخ (۲)
اقتصاسی (۱۰)
دوستشان ندارم (۳)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان