بی ارزش

یه شرکتی فراخوان جذب مدرس در زمینه کاریم رو داده بود. شرکت خیلی اسم و رسم داری بود و منم براش رزومه فرستادم. ازم نمونه کار خواست. اما نمونه کار خوبی براش نفرستادم. میدونستم که نمونه کار خوبی نیست اما فرصت نداشتم که نمونه بهتری آماده کنم. خلاصه با اینکه ادعا دارم در زمینه کاریم رزومه من رد شد. داشتم به این فکر میکردم منکه بالاخره کاری رو که میخوام انجام میدم اما چقدر راحت بعضی فرصتهای زندگی رو از دست میدم. متخصص از دست دادن فرصتهام! 

 

از وقتی پدربزرگم رو از دست دادم احساس خسران دائمی درونم شکل گرفته. احساس میکنم فرصتهایی داشتم برای بودن در کنارش اما از دست رفتن. فرصتهایی برای اینکه به خاطراتش گوش بدم، برام شعرهای ترکی شهریا رو بخونه، با هم سودوکو حل کنیم، از قرآن تعبیر خوابم رو بگه ...

پیش از این وقتی کسی مادربزرگ یا پدربزرگش و از دست میداد، با خودم فکر میکردم که اتفاق مهمی نیفتاده، پیر بودن دیگه! اما الان میفهمم که چقدر این از دست دادن میتونه اتفاق سهمگینی باشه. هربار خوابش رو میبینم مث همیشه داره مهربون میخنده، بغلم کرده و من دارم گریه میکنم از اینکه تنها از دنیا رفت و من قبل از رفتنش ندیدمش. 

چقد زندگی بی ارزشه

 

 

ربّما لم یکن شیئاً مهماً بالنسبه لک، لکنه کان قلبی...

محمود درویش

 

شاید برای تو چیز مهمی نبود،

اما قلبِ من بود!

 

۱ نظر ۱ لایک

شناخت

من وقتی خودم رو شناختم که دیر بود. درحالیکه همیییشه فکر میکردم خیلی خوب خودم رو میشناسم. فهمیدم ابعادی از شخصیتم درونم پنهان بودن و فقط فرصت بروز پیدا نکرده بودند. وگرنه وجود داشتند، خیلی هم پررنگ وجود داشتند. بعدتر فهمیدم همه آدمها از این شخصیت های پنهان دارند. من هم در مواجهه با آدمهای اشتباه زندگیم به این وجه شخصیتم فرصت بروز دادم. من آدم ترسویی هستم. از مواجه شدن با حقیقت می ترسم. از برنامه هام عقبم. کارهام همه نیمه تمام رها شدند اما حوصله ندارم حتی بهشون فکر کنم. دلم خواب راحت میخواد. یه خواب طولانی.

در ادامه ماجراهای رفتن دوستان و آشنایان از ایران، حالا نوبت دوست صمیمیم شده. برای خودش خوشحالم برای خودم ناراحت. حس میکنم بخشی از گذشته ام رو داره میذاره تو چمدون و با خودش میبره. برای همیشه...

یه روزی خیلی دلم می خواست از ایران برم. اما الان فکر کنم همه برن، فقط من بمونم و   ع ا ق ا    :دی

 

 

حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر

به سر نکوفته باشد در سرایی را

سعدی جان

۰ نظر ۰ لایک

هرچه باداباد

توی فیلم فایت کلاب یه سکانسی هست که برد پیت داره توی زیرزمینی که پنهانی به فایت کلاب تبدیلش کرده، از صاحبش کتک میخوره. با هر مشتی که میخوره میخنده! براش مهم نیست که داره زخمی میشه و فقط به چیزی که میخواد فکر میکنه. زندگی دقیقا همون صاحب زیرزمینه که بیرحمه و فقط بهت مشت میزنه. اما تو باید پررو باشی و تو چشماش نگاه کنی و بهش بگی: فقط همین؟

دلم میخواد همیشه همینقدر در برخورد با زندگی پررو باشم اما گاهی که میبینم جای اینکه زندگی مشتش رو به خود من، به خودِ خودِ من، بزنه، داره به عزیزانم آسیب میزنه، میفهمم که باید یه جاهایی فقط نشست و تماشا کرد. زندگی هم در یک چرخه یادگیرنده افتاده و پررو شده و خوب فهمیده وقتی نمیتونه خودتو از پا بندازه، باید چکار کنه. 

 

 

زندگی بر گردن افتاده است یاران چاره چیست

چند روزی هرچه باداباد، باید زیستن!

بیدل

۰ نظر ۴ لایک

هویت

نوشتن فراموشم شده! شاید از بس که ننوشته ام نمی دانم دقیقا از کجا باید ادامه بدهم. بعضی مفاهیم اساسی زندگیم تغییر کرده اند. خدا دیگر برای من آنی نیست که ده سال پیش یا حتی دو سال پیش بود. خدا مفهوم تازه و بیرحمانه جدیدی برایم پیدا کرده که کمتر کسی جرئت مواجهه با این جنبه اش را دارد. خلاصه کمتر این روزها به خدا فکر می کنم. بگذریم!

بیشتر دلم می خواهد در خلوت به هویت فکر کنم. به هرآنچه که مهم است و یاد نگرفته ام. دوست دارم بفهمم واقعا وقتی می گویم من، یعنی دقیقا کی؟ سخت است به خود فکر کردن با حذف نام و تحصیلات و سن و جنسیت و محل تولد و اصالت و ... . ما باید ورای این حرفها باشیم. اما یعنی دقیقا چه باشیم؟

 

 

میان اهل دل و اهل ریا همین فرق است

که داغ ماست به دل، داغ او به پیشانی!

عارف قزوینی

۴ نظر ۴ لایک

بازگشت

کجا بودیم؟

هر بار که مسیرم به اینجا میفتد با خودم عهد میکنم که مثل گذشته هر روز حتی از ترک تازه روی دیوار هم بنویسم. اما وقتی این صفحه را میبندم، تا مدتها فراموشش میکنم. تا کدام ترک گفته بودم؟ تا کدام اتفاق تازه؟ تا کدام حس غریب؟ تا کدام روز؟ یادم نیست...

حالا در یک روز دورکار که کمی سرم خلوت است و نشسته ام و اعداد و ارقام را نگاه میکنم، دلم نوشتن در وبلاگم را می خواهد. دلم آدمهای قدیمی اینجا را می خواهد. دلم شوق دیدن کامنتها و جوابها را می خواهد...

ترکی روی دیوار خانه نوسازمان نیست! صبحها تا بعد از ظهر کار میکنم، آشپزی میکنم، درس میخوانم، کلاس مجازی می روم. کمتر وقت میکنم کتاب بخوانم و فقط عذاب وجدان نخواندشان را با خودم حمل میکنم، مطلب می نویسم که مثلا در شغلم برند شوم! خودم را بهتر شناخته ام! همیشه فکر میکردم بالغم، عقل رس شده ام، می فهمم و چیزهای معمولی و پیش پا افتاده برایم مهم نیست و با بقیه فرق دارم. الان یک دختر لجبازم، زودرنجم و از همه چیز ناراحت می شوم. گاهی با خودم فکر میکنم این پسرک بینوا چرا انقدر من را تحمل میکند؟

همیشه دوست داشتم که برای دکتری رفته باشم جایی دور. اما امروز تنها چیزی که نمیخواهم رفتن است. مگر این زندگی چه چیزی می خواهد به من اضافه کند که ارزشش را دارد پدر و مادرم را ترک کنم؟ 

از کارهایم همه متعجب می شوند. کار میکنم، درس میخوانم، در روزنامه می نویسم، شعر می گویم، سه تار تمرین میکنم و برای استراحت رولت درست میکنم، ترشی مورد علاقه ام را درست میکنم، کلوچه می پزم! و برای تفریح مثل همیشه می خوابم! دیشب خواب میدیدم دارم بلوط تازه می خورم و چقدر خوشمزه بود! (بلوط خوردنی است؟!)

 

کجا بودیم؟ 

 

أعود الیک

فلا تفتح الباب

إفتح یدیک

 

به تو بر میگردم/ در نگشا آغوش باز کن!

جوریف حرب

 

 

۳ نظر ۳ لایک

سرعت

سبک زندگیم با سرعت نور در حال تغییره! چقدر میشه به آدمی که در دنیای بسیار متغیر زندگی میکنه و هر روز دستخوش تغییر میشه، تکیه کرد و روش حساب کرد؟ 

چیزهایی در من تغییر کرده که روزگاری فکر میکردم جزئی از اساسی ترین عقایدم هست! چیزهایی در مورد خودم فهمیدم که دقیقا نقطه مقابل چیزیه که قبلتر از خودم تصور میکردم. 

باید امسال فرانسه رو تموم کنم. سنتور رو شروع کنم. امسال باید حداقل دو تا مدرک مهم بگیرم! 

گاهی به خودم نگاه میکنم که چقد کم صبر و عجولم! تصمیم میگیرم که صبورتر بشم ولی حسی درونم میگه آیا بهتر شدن، لزوما خوبه؟ نمیدونم!

دلم میخواد اثر آدمهای اطرافم روی فکر و احساسم صفر بشه. 

راستی در روانشناسی معتقدند وقتی کسی از خودش سوالی میپرسه و در جواب میگه نمیدونم، صرفا ذهنش داره در برابر پاسخ مقاومت میکنه. اتفاقا خیلیم خوب میدونه! :دی

۱ نظر ۳ لایک

دوری

یه روزهایی هستن که عمیقا دلم میخواد جایی تنها باشم و سیر دل گریه کنم. بین این همه کانتکت لیستهای بلند بالا و آدمهایی که روزانه هزار تا پیام ازشون میگیرم، تنهام! تنهایی احساس عجیبیه که شاید هیچ کس هیچ وقت با هیچ نقشی نتونه تو زندگی آدم جاشو پر کنه. برای همواره تنها موندن باید آماده بود. 

ولی بعد از گریه کردن از ته دل، چنان آروم میشم که میتونم برم پارک وسط محله، روی تاب وایسم و تاب بازی کنم :دی

بعضی شرایط خاص چقد تلخن ولی چقد شیرینن که منو با زوایای پنهانم روبه رو میکنن. آینه نقره اندودن اتفاقای خاص زندگی. کنه وجود آدمو نشون میدن.

 

مرگ بر دور بودن از وبلاگ

۲ نظر ۳ لایک

bonne annee

چرا نمیتونم طوری زندگی کنم که دلم میخواد؟ پاسخ خودم به این سوالم اینه که من تنها زندگی نمیکنم و از زندگی اطرافیانم اثر میگیرم و اطرافیانم هم متقابلا از زندگی من اثر میگیرن. چیزهایی که برای من مهم نیست، برای خانواده‌ام دغدغه است و چیزهایی که برای من مهمه برای اونها مهم نیست! خیلی جاها در برابر تفاوتها مقاومت کردم و اونچه که خودم میخواستم شد، اما این‌روزها فقط به این فکر میکنم که خسته‌تر از اونیم که بتونم بازم بجنگم. از تسلیم شدن متنفرم اما از جنگیدن با عزیزانم بیشتر!
عمیقا دلم میخواد از ایران برم... (استراتژی فرار)


الا ای پیر فرزانه، مکن منعم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان‌شکن دارم
حافظ جان


راستی، سال نو مبارک :)
۴ نظر ۴ لایک

sleep

i have no idea what i should do with my permanent sleepy mood! im loosing the time :(

۲ نظر ۱ لایک

کاکتوس

چند روز پیش، یکی از کاکتوس‌هام که فکر می‌کردم کاملا مرده باشه، جوونه زد. آدمیزاد از یه کاکتوس مرده که کمتر نیست، هست؟
۴ نظر ۶ لایک
گفتند:

یافت می‌نشود

گشته‌ایم ما!
آرشیو مطالب
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۲ )
دی ۱۴۰۲ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۲ ( ۳ )
مهر ۱۴۰۲ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۲ ( ۷ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
تیر ۱۴۰۲ ( ۶ )
خرداد ۱۴۰۲ ( ۷ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۲ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۵ )
دی ۱۴۰۱ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۳۰ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
دی ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۴ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۷ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۲۵ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۲۴ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۱۷ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۳ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۵ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
تیر ۱۳۹۴ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
شهریور ۱۳۹۲ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۲ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۲ ( ۳ )
دی ۱۳۹۱ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۱ ( ۳ )
آبان ۱۳۹۱ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۱ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۱ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۱ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۱ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۱ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۰ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۰ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۰ ( ۲ )
موضوعات
دوستشان دارم (۲۶۶)
از خود نوشته‌هام (۴۵)
جامعه نشناسی (۷۹)
اتوبوس نوشته (۱)
صرفا تراوش ذهنی (۷)
موسیقی متن (۳۲)
آرزوهای ساده (۸)
تناسخ (۲)
اقتصاسی (۱۰)
دوستشان ندارم (۳)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان