قدیمتر ها، دلم میخواست خیلی موفق و خیلی ثروتمند بشم. همه موقعیت های شغلی که در شرکتهای دولتی داشتم رو رد کردم و رفتم که در حوزه سرمایه گذاری بخت آزمایی کنم. دیده بودم که مدیرم از صفر مطلق به چه ثروتی رسیده و دلم میخواست منم همون مسیر رو برم. یک روز هرچی که در اون مسیر ساخته و بدست آورده بودم رها کردم. الان که منطقی فکر میکنم اشتباه نکردم. من دیگه دلم خیلی موفق بودن و یا خیلی ثروتمند بودن نمیخواد. دلم همین زندگی معمولی خودم رو میخواد. دیگه دنبال تغییر نیستم بلکه دلم میخواد همین چیزهایی رو که دارم حفظ کنم، بی کم و کاست. بیشتر از هر چیزی در این دنیا دلم میخواد خوشحالی خانواده ام حفظ بشه، بقیش مهم نیست. خونه چند خیابون بالاتر یا پایینتر، حقوق چند میلیون کمتر یا بیشتر، مدرک یه مقطع بالاتر یا پایینتر... گویا همه این مسیرهای پر پیچ و خم رو رفتم که فقط به همین برسم.
چی شد که به این رسیدم؟ پدرم رو از دست دادم و با اعماق وجودم فهمیدم که زندگی خیلی بیخوده :)
موسیقی متن آهنگ "Je voudrais parler à mon père" خانم سلن دیون