کار گروهی اصلا تو دانشگاه جواب نمیده. تا امروز اکثر کارهای گروه رو یا من با غر زدن پیش بردم، یا اینکه کلا ازشون ناامید شدم و خودم تنها انجام دادم.
عاشق اذان با صدای آقای کاظم زاده ام! یاد نماز صبحای دوران کارشناسی بخیر! با این صدا بیدار میشدم و میرفتم نماز جماعت صبحگاهی! انقدر امام جماعتمون مهربون بود که حد نداشت. بنده خدا بین یه مشت دختر پررو گیر افتاده بود، همیشه با زن و دخترش میومد، بازم ما حیا نمی کردیم. یه بار بعد از اتمام سخنرانیش، ازمون پرسید "کدومتون دوست داره با طلبه ها ازدواج کنه؟" چنان در سکوت عمیقی فرو رفتیم که گفت "یه صلوات بفرستید". ما هم همیشه مدل روضه های زنونه صلوات می فرستادیم! اون هم همیشه می گفت "خواهرا شیطونی نکنن!" :)))
کتاب جدید خریدم، اما وقت ندارم بخونمشون. تازه هر بار میرم کتاب فروشی، صدر لیستم "کلیدر"ه اما کتاب گرونیه. حساب کتاب که میکنم به این نتیجه میرسم بهتره جای یک عنوان کتاب، چندین عنوان کتاب بخرم! خود فریبی باید همین باشه که من دارم! ولی بالاخره می خرمش!
این ماجراهای سیاسی شعرا هم معضلی شده. یه دفعه یه موجی میفته تو شبکه های اجتماعی که "جای شاعر زندان نیست" اما یکی نمی پرسه خب چی شده که الان اوینه؟! تازه شماره بندشونم منتشر میکنن. انقدر دوست دارم برم زندان ملاقات یکی! اصلا از پشت میله با کسی حرف زدن خیلی هیجان انگیزه! :دی
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
مجذوب تبریزی