دوز عرفان زندگیم به شدت پایین اومده. هر وقت این اتفاق میفته، درکم از خیلی مسائل کم میشه. خیلی خیلی کم...
یا رادّ ما قد فاتَ...
یا رادّ ما قد فاتَ...
اگر نخوام من هم به خیل گروه دکترا بگیران بپیوندم، دیگه طعم امتحان رو نخواهم چشید، البته از نوع دانشگاهیش. تازه فرصت پیدا کردم تا کمی اتاقم، حافظه گوشیم، لپ تاپم و ذهنم رو مرتب کنم. کمی فکر کردن به خودم بدهکارم، خصوصا اینکه روز تولدم با امتحانم مصادف بود، گرچه من به این اتفاق عادت دارم. همیشه بعد از امتحان شک میکنم که مبادا موقع نوشتن تاریخ امتحان، تاریخ تولدم رو نوشته باشم. نمرات هم طبق معمول عادلانه نیستند. به استاد میگم که فکر میکردم بیست بشم، فرمودند که بیست عددی است انتزاعی و در دنیای واقعی محل حدوث ندارد! حالا منم و کتابها و وبلاگهای خونده نشده، جاهای نرفته، حرفهای نزده و نشنیده و...
چطور میشه روز تولد شاد بود؟ من همیشه دلم میخواد روز تولدم تنها باشم و فکر کنم. اصلا هم از شمع فوت کردن و کیک بریدن و ... خوشم نمیاد! :)