من همیشه فکر میکنم با تمام شدن این مرحله از زندگی، به مرحله آسانتری میرسم اما هیچ وقت مرحله بعد ِ آسانتری در کار نبوده و نیست :)
من در پی خویشم
به تو برمیخورم اما آن سان شدهام گم
که به من دسترسی نیست هوشنگ ابتهاج
روزی برایت خواهم گفت تمام آنچه را نتوانستم به همه نزدیکترینها بگویم، ای دورترین!
با گروه کوچکی از همدانشگاهیها، گاهی به خانه سالمندان سر میزنیم. گاهی برایشان جشن میگیریم و گاهی برایشان هدیه میبریم. روز مادر بود! آنجا هم پر از مادرهایی که فرزندان بیوفا به بهانههای مختلف رهایشان کردهاند. هر بار پای درددل یکی مینشینم. اسمش ملیحه بود، با موهای جوگندمی و چهرهای که هنوز ته ماندههای زیباییِ دوران جوانی در آن پیدا بود. یک پسر داشت، یک پسر که وقتی سه ساله بوده از یک خانواده بیبضاعت خریده بوده است! بعد از فوت همسرش، همه اموالش را به نام تک فرزندش میکند و او هم مادرش را به سالمندانی دور میآورد و آدرس و تلفن اشتباه میدهد تا مادر مزاحم زندگیاش نشود. میگفت که از جگرگوشهاش ناراحت نیست. میگفت که پسرش حق داشته که نخواهد کسی مزاحم زندگیاش باشد، اما کاش سالی یکبار به او سر میزد یا حداقل تلفن میزد! برایم فال حافظ گرفت:
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا، به سلامت دارش
نوشته مربوط به دوران کارشناسی است!
عاشقان گیاهانند
که ریشههاشان فرورفته است
در کف دست من
در استخوان کتف تو
در جمجمه شکسته من
و این خاطرات من و تو است
که توت میشود یک روز
انار میشود گاهی
که دیروز انگور شده بود
که فردا زیتون و تلخ!
بیژن نجدی
بیخداحافظی رفتن از بیرحمانهترین کارهای دنیاست!
معرفی کتاب:
حلزونهای خانهبهدوش، سید مرتضی آوینی