کاش یک دختر روستایی بودم. صبح با صدای پرنده های کنار پنجره بیدار میشدم و تمام دنیایم چین چین های هزار رنگ دامنم بود. بوی تنور، بوی کاهگل، بوی خاک نم زده و بوی شکوفه ها را در ریه هایم فرو میبردم. صبح ها از هزار توی مه و جنگل و گِل و رود می گذشتم تا چند جمله یاد بگیرم برای روزهایی که باید جواب نامه ای عاشقانه را بدهم. عادی ترین تصویر زندگی ام، تصویر ابرهای گذران از دل آبی آسمان است که در برکه افتاده و من که گوشه ای به آب برکه خیره ام، با سنگریزه ها تصویر آسمان را می شکافم و دوباره آسمان در برکه جان می گیرد...