خدا رو شکر در هیچ چیز زیربنا نداریم! سیستم (!!) آموزشی منطقا، شرعا، عرفا، قانونا، علما، و... باید بر اصل استعدادیابی بنا شده باشه. یعنی باید به تعداد دانش آموزان و دانشجویانی که خروجی این سیستم هستند، یک نخبه در زمینه ای که کشف استعداد شده و اون استعداد پرورش داده شده، خارج بشه! حالا نخبه رو میشه ایده آل درنظر گرفت و تو سند استراتژی برای پُز دادن آورد، اما حداقل کشف استعداد که دیگه وظیفه غیرقابل انکار این سیستمه! موضوع مهم دیگه، نبود هیچ نوع قضاوتی درباره رشته های تحصیلیه! یعنی نباید پیش زمینه فکری معلمها (به عنوان الگوی فکری جامعه!!) اینطور باشه که باهوشها ریاضی میخونن و بیهوشها فنی و کاردانش! اصلا خوب و بد نباید اینطور تعریف بشه. خوب، یعنی جفت شدن پازل استعداد و انتخاب درست؛ بد هم نقطه مقابلش! ما یک عمر در این سیستم آموزشی تو گوش بچه ها میخونیم که هرکی باهوشه و میخواد کاره ای بشه، باید یا ریاضی بخونه یا تجربی! درحالیکه این فرهنگ فکری غلط اصلاح نشده یهو نخبگان ِ تصمیم گیرنده در سیستم آموزشی به این نتیجه میرسن که خودشون برای بچه ها انتخاب رشته کنن! نه استعدادیابی، نه اصلاح فرهنگ، نه توجیه!
اندر احوالات تعریف هوش که باید شرمزده بود! ما هوش رو فقط هوش ریاضی میدونیم! هرکسی که مسائل ریاضی رو بهتر حل کنه باهوشتره! طبق این تعریف هوش موسیقی، نقاشی، وکالت، پزشکی، مدیریت و... بی معنیه!
خجالت آورترین بُعد این ماجرا اینجاست که کسانی معلم میشن که دیگه هیچ شغلی پیدا نکردن و مجبور شدن به شغل بسیار شریف معلمی تن بدن! تناقض تلخی داره! تا جایی که شخصا شاهد بودم، کسانی از هم سن و سالهای من به این سیستم آموزشی وارد شدند که هنوز چهره شون وقتی که معلم ازشون سوال میپرسید و اونها متعجب به صورت معلم و گاهی به ما (به امید تقلب) خیره بودند، برام زنده است! چه سیستم مدارس و چه سیستم تدریس زبان!
توجه کردید اصلاح به خرابکاری مبدل میشه؟
هربار که پله ای رو بالا میریم، چیزهای زیادی رو پشت سر جا میذاریم! بالا رفتن کوله بار سبک میخواد!
گاهی خواب پرواز میبینم! :)
طالب وصلیم ما را با تسلی کار نیست
ناله گر از پا نشیند اشک می افتد به راه!
بیدل
گاهی کاربرد و هدف اصلی هرچیزی رو انقدر تغییر میدیم که کلا تغییر ماهیت میده! مثلا مهریه! گفته میشه که هدف از قرار دادن مهریه کاملا معنوی بوده، مثل زمانیکه بچه دار میشن و به همسرشون هدیه میدن! مهریه هم هدیه ای برای قبول ازدواجه! اما امروز به وسیله ای برای محکم کردن جای پا، چشم و هم چشمی، ابزار تهدید و... تبدیل شده! عجیبتر اینکه در فرهنگ ما، درخواست مهریه مساویه با طلاق!
اگرچه دل به کسی داد، جان ماست هنوز!
سعدی جان
دستآورد که در جامعه علمی ما وجود نداره هیچ، فکرآورد هم وجود نداره! یعنی اغلب مردم ترجیح میدن فکر نکنن! من نمیدونم چطوری از بین ما آدمای اینطوری، نخبه بیرون میاد؟!
اصولا هرجا که حرفی از اختراع و مقاله و تئوری و ... هست، دانشجوها و پژوهشگرها و اساتید و... ترجیح میدن چیزی ارائه بدن که در سطح بین المللی قابل طرح باشه! همه، این سطح از شعور و کمالات و قدرت تجزیه و تحلیل رو ستایش میکنن! اما علمی که در سطح بین الملل باشه به درد ما نمیخوره! ما هنوز در عصر کشاورزی هستیم و هیچ صنعتی نداریم! علم بومی رو رها کردیم و برای ملل دیگه تولید علم میکنیم؟ برام خیلی عجیبه که همه قوانین دست به دست هم دادن تا کشورهای دیگه رشد کنن و ما در یک نقطه ثابت درجا بزنیم! حتی برای پایان نامه ارشد و دکترا هم اکثرا سراغ موضوعاتی میرن که به هیچ درد کشور خودمون نمیخوره! یعنی به هیچ دردی! این خیلی دردناکه...
دارد دهان زخم دلم بسته میشود
بازش به میهمانی آن نیشتر ببر!
محمدعلی بهمنی
به معنی نسبیت شک دارم! به هرچیزی که همه ازش مطمئنن شک دارم! چرا فکر میکنیم که حقیقت نسبیه؟ اتفاقا مطلقه! اما انقدر ابعادش بزرگ و گسترده است که ما نمیفهمیم! هر کس گوشه ای از این مطلق رو درک میکنه. مثل قصه فیل در اتاق تاریک. ما مجبوریم با تمام تفاوتهامون در درکمون از حقیقت مطلق، کنار هم زندگی کنیم و چه توجیهی بهتر از نسبی بودن حقیقت!
از بین کتابهای شعری که اخیرا خوندم "از عشق برگشته" از همه بهتر بود. تا آخرین غزلش برام لذتبخش بود.
سفر سودی ندارد من پرستویی گرفتارم
نه با تور و قفس، با تار گیسویی گرفتارم
کسی حرف مرا باور نخواهد کرد اگر روزی
بگویم شیرم و در چنگ آهویی گرفتارم
سر مویی کسی هرگز پشیمانم نکرد اما
ببین حالا چه آسان با سر مویی گرفتارم
منم شاهی که ماتش کرده اند و خوب میدانم
قدم بردارم از این خانه هرسویی، گرفتارم
شبیه کشتی بی لنگری بازیچه موجم
چنان بدخوابم و هرشب به پهلویی گرفتارم
منی که خون بتهای زیادی بر تبر دارم
ببین فرزند، حالا کرده چاقویی گرفتارم!
حسین زحمتکش
بعضی اتفاقها انقدر پیچیده اند که تحلیلشون خیلی سخته. آدم نمیدونه باید چی رو اولویت قرار بده، منطق یا احساس؟ خودش یا دیگران؟ امروز یا آینده؟ حد وسط هم نداره! هردو هم نداره! فقط یکی!
آلبوم گذر اردیبهشت، گروه دال فوق العاده زیباست!
اولین باری رو که از اینترنت استفاده کردم یادمه. میخواستم برای درس جغرافیا یک تحقیق درباره اهرام ثلاثه پیدا کنم که بعدا اون تحقیق در استان تهران اول شد! یادمه بعد از اینکه اون تحقیق رو به معلمم تحویل دادم، جلوی همه بچهها سرم داد کشید که فکر کردی نمیفهمم اینا رو از مجله کندی؟! بعد من با ژستی پیروزمندانه براش توضیح دادم که اینها رو سرچ کردم و پرینت گرفتم! چهره متعجب معلمم هنوز یادمه! بعد از اون کم کم دوستام به خریدن پی سی و در مرحله بعد مجهز شدن به مودم ترغیب شدند! گرچه من بیشتر از اینترنت برای نوشتن وبلاگ، ارتباط با دوستان نیمچه شاعر، خوندن مطالب نجومی و ادبی و تحقیقهای مدرسه استفاده میکردم، اما دوستام به شدت به چت معتاد میشدن و بعضا با کسانی هم دوست میشدن و قرار و... ما که اهل چت نبودیم، اما هنوز دونقطه دی برام یادآور روزهای نوجوانیه! دورانی که از پول توجیبیهامون کارت اینترنت میخریدیم، وصل شدن به اینترنت صدای بوق بوق و خش خش داشت، تموم شدن دانلود یک فایل بدون قطعی اینترنت معجزه بود، تلفن اشغال میشد، off برای هم میفرستادیم، اینویزیبل آنلاین میشدیم و...
قدیمها هر چیز خوبی در تقابل با چیز بدی معنی پیدا میکرد! منتها از بخت بد، زمونه عوض شده و دیگه هیچ چیز بد نیست، همه چیز یا خوبه یا خنثی است؛ اما بد نیست!
ایستاده در غبار خیلی قشنگ بود!
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند!
حافظ
اگر قبل از انجام هر کاری، حتی حرف زدن و فکر کردن، از خودمون بپرسیم "چه فایده" تغییرات خیلی مثبت و شگفت انگیزی در زندگیمون بوجود میاد!
یاد این غزل افتادم:
شانه برای زلف پریشان چه فایده؟
خانه برای بیسروسامان چه فایده؟
بر ساقههای سوخته از زخم رعدوبرق
رنگینکمان چه فایده؟ باران چه فایده؟
بادی که از حوالی یوسف گذر نکرد
گیرم رسید بر در کنعان... چه فایده؟
وقتی که چشمهای کسی میکُشد تو را
چاقوی دسته نقره زنجان چه فایده؟
با یاد دوست غیر تلنبار بغض و آه
هی گوش دادن شجریان چه فایده؟
حامد عسکری
بعضی سوالای دم دستی که روزانه باهاشون مواجه میشم، به سوالای مهمی تبدیل میشن! مثل سوالی که برای رایتینگ خواهرکم سعی کردم جواب بدم: "شما موفقیت را چطور تعریف میکنید؟" این خیلی مهمه که آدم بدونه قراره با بدست آوردن چه چیزی احساس رضایت و موفق بودن داشته باشه! ما خیلی اوقات جواب این سوال رو نمیدونیم و اصلا نمیدونیم که باید بهش فکر کنیم!
درطول زندگیم با آدمای زیادی مواجه بودم که اصلا نمیدونستن از زندگی چی میخوان و خیلی برام سخت بود که بهشون بگم شما باید برگردید به نقطه صفر و برای خودتون یک تعریف، یک چارچوب، یک سقف، یک رویا و یا هرچیز دیگه ای بسازید و بعد شروع به حرکت کنید! خیلی از ما خودمون رو بین خیل جمعیتی که در یک مسیر روان شدن، پرتاب میکنیم و حتی ازشون میبریم، اما احساس رضایت نمیکنیم! چون اون مسیر ِ موفقیت ما نبوده!
از آرزوهام اینه که وسط مخزن یه کتابخونه بزرگ چند روزی زندگی کنم! کتابفروش هم دوست دارم بشم! :)
رویای من فوقش قدم میزد
رویای تو از اولش پر داشت!
مهدی ایوبی