حق الیقین

حق الیقین! یعنی برای درک آتش، در آتش سوختن! مُردن پدرم، حق الیقین زندگی من بود. 

 

ماه هاست در لحظه ای که بابام رو زیر خاک گذاشتن، جا موندم. من هنوز همونجام. ایستادم در کنار تلّی از خاک که از دل زمین بیرون کشیدن که برای بابام جا باز بشه. من هنوز ایستادم کنار مردی که عادت داشت به شنیدن صدای شیون و گریه! بی توجه به همه چیز، زمین رو کَند و  پُر کرد. من هنوز همونجام و دلم میخواد منتظر معجزه باشم. من هنوز دارم بند کفن باز میکنم و به چشمای باز بابام خیره میشم و صداش میزنم. من هنوز دارم بدن نحیف و بی جون بابام رو بغل میکنم. هنوز دارم از دست آدمهایی که میخوان به زور منو ببرن تقلا میکنم. هنوز پاهام سسته. هنوز از گریه سیر نشدم. هنوز توی دلم آتیش روشنه...

 

 

درون آینه رو به رو چه میبینی؟

تو ترجمان جهانی، بگو چه میبینی؟

 

در آن گلوله آتش گرفته ای که دل است

و باد میبردش سو به سو چه میبینی؟

 

 

۱ نظر ۰ لایک

دورترین

وقتی که برف میباره، به عمق آسمون نگاه کردید؟ به دورترین جایی که نگاه تون میرسه خیره بشید. خیلی با شکوهه...

 

نمیدونم دیگه کسی اینجا رو میخونه یا نه. اما شنبه آتی یه 200 میلیون افتاده روی زمین. از بورس کالا دنا بخرید و در بازار آزاد بفروشید. 

۲ نظر ۱ لایک

چهارصدهزار

روزگار عجیبی است نازنین!

همه چیز مثل روز روشنه! این حجم از اشتباه غیر ممکنه! می فهمی؟ غیرممکن! اگر کسی ذره ای احتمالات بدونه می فهمه که اگر تمام تصمیمات زندگیت رو با پرتاب سکه بگیری، باز هم 50 درصد احتمال داره که (بی هیچ دانشی، تاکید میکنم، بی  هیچ دانشی) تصمیم درست بگیری! باید خیلیییییی نابغه باشی که "تمام" تصمیمات رو اشتباه بگیری! یعنی باید بفهمی که کدوم تصمیم درسته، دقیقا همونو حذف کنی و بری سراغ تصمیم اشتباه! 

یعنی یک سکه در این سیستم پیدا نمیشه که حداقل یا این روش تصمیم گیری بشه؟

شما اقتصاد میدونی که اظهار نظر اقتصادی می کنی؟

شما منطق میدونی که بحث می کنی؟

شما کتاب میخونی که اظهار فضل میکنی؟

شما تعریف سواد رو میدونی که اظهار باسوادی میکنی؟

شما خفن ترین آدمی که در زندگیت باهاش نشست و برخاست داشتی کی بوده؟

شما سواد مقاله خوندن داری که فکر میکنی باید حرف بزنی؟

کاش یکم مردم اضافی سکوت کنن تا صدای حرفهای درست شنیده بشه

 

دلار 400 هزار ریال! (5 تا صفر داره)

۰ نظر ۰ لایک

سخت

خواب میدیدم بیگناهم اما یه عده فکر میکنن که گناهکارم و میخوان دستگیرم کنن!! همینطور که دنبالم می کردن، ناگهان شروع کردم به اوج گرفتن! مثل نمایی که هلی شات میگیره داشتم می دیدم که دارم از زمین دور و دورتر میشم. اول شاخه و برگ درختها رو دیدم. بعد فضایی که توش بودم، بعد چند تا خیابون و ماشینهایی که ازش میگذشتن! اینجای خواب همسرم بیدارم کرد. 

همیشه توی خوابهام، در اوج ناامیدی و استیصال، جایی که میدونم دیگه هیچ راهی ندارم، ناگهان شروع به پرواز می کنم. حس عجیبیه. ترس و امیدواری توامان!

 

 

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

۰ نظر ۰ لایک

برف

با هدست داشت آهنگ گوش میداد. یه کلاه بافتنی روی سرش و یک شال زمستونی کرمی، هم رنگ کلاهش، دور گردنش بود. موهاش پسرونه کوتاه بود و یکم از زیر کلاهش بیرون زده بود. پلیور پسرونه ای هم تنش بود. همینطور که توی موسیقی غرق شده بود، گاهی حسش رو با حرکات دستش نشون میداد. یه بخشی از مسیرش که کسی جلوش نبود شروع کرد به دویدن و سرعت گرفتن و بعد ناگهان سُر خوردن روی زمین! مثل بچگی ها. دلم میخواست چنین دختری باشم. رها!

دلم برای یک شب برفی بی انتها تنگ شده...

 

ببین باز می بارد آرام برف

فریبا و رقصنده و رام برف

عروسانه می آید از آسمان

در این حجله آرام و پدرام برف

زمین را سراسر سپیدی گرفت

به هر شاخه، هر شانه، هر بام برف

نشسته به اندوه انبوه دشت

به بی برگی باغ ایام، برف

خزان هم به دامان مرگی خزید

کنون فصل سرد سرانجام برف

 

فروبسته یک شهر چشمان خویش

و می بارد آرام آرام برف...

 

 

۱ نظر ۱ لایک

فهمیدن

تقریبا همه نوجوانی من در کانون پرورش فکری گذشته. اونجا بزرگ شدم، یک عالمه آدم حسابی دیدم، کتاب خوندن یاد گرفتم، نوشتن یاد گرفتم، نقد کردن، فیلم خوب دیدن، موسیقی خوب گوش دادن ... حالا دارن سعی میکنن به سمتی ببرنش که برای همیشه تعطیل بشه. همونطور که کتاب باز برای همیشه تعطیل شد. با فکر کردن و فهمیدن مشکل دارن.  فکر کن همین ماجرا باعث بشه نه تنها کانون بسته نشه بلکه نظر خیلی از خانواده ها هم بهش جلب بشه و تعداد بچه های بیشتری جذب کانون بشن. عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد :)

 

 

 

پریسا جانم! آیدی اینستاگرامت رو نمیتونم پیدا کنم :)

۰ نظر ۰ لایک

اثر

قبلتر فکر می کردم هر کسی باید از خودش اثری به جا بگذاره و بعد بمیره. و کسی که هیچ اثری از خودش به جا نذاره، رسالتش رو انجام نداده. حالا با خودم فکر میکنم که گیریم همه آدمها از خودشون اثری به جا گذاشتن! خب چه فایده وقتی همه قراره بمیریم؟ از طرفی این فکر نمیذاره هیچ کاری انجام بدم، از طرفی هرگز آدم یک جا نشستن نبودم. هر روز کسی از درونم نهیب میزنه که بلند شو! روزگار غریبی است نازنین

 

چقدر یک اشتباه می تونه هزینه گزافی داشته باشه. تبدیل شدیم به یک تکه زمین بی مصرف در یک گوشه از یک قاره جهان سومی! دری به سوی هیچ راهی باز نیست! همه فرصتهای طلایی رو از دست دادیم یا قراره از دست بدیم. چرا؟ چون متعصبان بر ما سلطه دارن.

حتی حضرت علی ع هم وقتی دید مردم نمی خوانش رفت 25 سال خونه نشین شد!

حتی یک امتحان ساده در حوزه مالی در ایران برگزار نمیشه!!!

حتی خدماتی شرکتمون هم داره زبان میخونه از ایران بره :)

 

چند ساله یک درسی به منابع آزمون ارشد و دکتری مدیریت اضافه شده: مدیریت اسلامی. من خودم رو بچه مذهبی می دونم اما از خوندن این درس جدا خنده ام می گیره! آخه وقتی بروزترین مقالات علمی در حوزه مدیریت وجود دارن چرا باید بریم به سختی از بین سخنان ائمه و آیات قران مبانی مدیریت استخراج کنیم؟! خب بالام جان ببین گوگل چکار میکنه، فیس بوک چکار میکنه، جی ام چکار میکنه، اپل چکار میکنه و غیره :) خود پیامبر ص گفته که علم رابیاموزید حتی اگر در ثریا باشد. نگفته حتی اگر در زوایای کلمات ما پنهان شده باشد! 

 

 

نه زمان را درد کسی، نه کسی را درد زمان

۰ نظر ۰ لایک

ناسازی

خیلی دلم میخواد بدونم مُرده ها کجا هستن؟ چه میکنن؟ کاش بابام آدم بدی بود...

 

این دنیا یعنی جنگ بر سر منافع. هر گوشه ای رو نگاه میکنم، همینه. جنگ بر سر منافع!

چند روز پیش یه پرسشنامه پایان نامه پر کردم. در ارتباط با تاثیرات بیماری های روحی بر جسم بود. تقریبا همه علائمی رو که نام برده بود داشتم. از معده درد و سردرد و سرگیجه تا درد کتف و کمر و دست. من به خودم حق میدم که خوب نباشم. خیلی هم سعی نمیکنم در مورد احوالم با دیگران صحبت کنم. دردِ من،مالِ منه و به دیگران ربطی نداره. بیشترین فراوانی دروغ گفتنم مربوط به وقتیه که حالم خوب نیست اما میگم خوبم. خودم با این موضوع خیلی راحتم. عادت دارم مسائلم رو خودم حل کنم. بنظرم افسرده هم نیستم. من فقط غمگینم. همین

 

 

ناسازی است شیوه اجزای روزگار

با یک جهان عدو، تنِ تنها چگونه ای؟

-حزین لاهیجی-

۰ نظر ۰ لایک

القصه

شرکت ما قصه قشنگی داره. یه قصه طولانی و پیچیده! آخرین بار که با مدیرم حرف میزدم احساس کردم بزرگترین اشتباه حوزه کاریش رو مرتکب شده و هزینه گزافی بابتش کرده. اشتباهی که داره به ما هم صدمه میزنه! گاهی صداقت داشتن خطرناکه. دوستم که دست راست مدیرم محسوب میشه به این مسیر تشویقش کرده. از طرفی نمیشه انتقاد کرد ممکنه سو تفاهم بشه و حتی به پای حسادت بذارن. از طرفی سکوت کردن یعنی راضی بودن و من اصلااا از این شرایط راضی نیستم و حتما اگر پوزیشن شغلی بهتری پیدا کنم از اینجا میرم. بعد از شش سال این خیلی برام تصمیم سختیه. اما از دستشون خسته ام. دلم مخواد جایی کار کنم که با هیچ کس صمیمی نباشم. بی رودروایستی نظر بدم. سطح فکر جامعه ما هنوز به جایی نرسیده که فرهنگ دوستانه در محیط کار جواب بده. بالاخره یه جایی fail میکنه. حتی مدیری هم که ادعا داره میتونه فرهنگ سازمانی خشک و رسمی و بوروکراسی محور رو تغییر بده یه جایی کم میاره. چون ازش سو استفاده میشه. چون میبینه ذهنش دیگه در این حدم آماده نبوده که چنین فرهنگی رو بپذیره. چون این فرهنگ دوست داره هر روز رشد کنه و در این مسیر به کمال برسه و سازمان باید برای رشد این فرهنگ هزینه بده! هزینه اش برای مدیر ایرانی قابل هضم نیست!

 

 

القصه به قصدِ جانِ ما بسته صفی

مرگ از طرفی و زندگی از طرفی

 

-مومن یزدی-

۰ نظر ۰ لایک

مردن

بیا کز عشق تو دیوانه گشتم

وگر شهری بُدم، ویرانه گشتم

 

آدم نمیفهمه آیا منظقی در این دنیا وجود داره یا نه، یعنی منکه نمی فهمم. دلم میخواد فکر کنم منطقی وجود نداره. این احساس آرامش بیشتری بهم میده. گویا می تونم اتفاقات رو به گردن "بی منظق بودن دنیا" بندازم. دلم یک مقصر میخواد. من انقدر قوی نیستم که هر اتفاقی رو بپذیرم. دلم میخواد انکار کنم. از صمیم قلبم آرزو میکنم هیچ کس هیچ وقت احساسم رو تجربه نکنه و هرگز نتونه منو درک کنه. من همواره دلم میخواست پیش از پدر و مادرم بمیرم. دوست داشتم آخرین صدایی که می شنوم، صدای اونها باشه. حالا که پدرم مُرده عمیقا احساس تنهایی میکنم. نمی تونم براش فاتحه بخونم. دلم نمیخواد پنجشنبه و جمعه ها برم بهشت زهرا. دلم میخواد فکر کنم الان خونه است و داره اخبار میبینه و احتمالا جلوی تلویزیون خوابش برده. دلم میخواد فکر کنم رفته شهرستان به مادرش سر بزنه. دلم میخواد فکر کنم الان رفته بیرون و خونه نیست. حیفه که بابام زیر خاک باشه...

 

۰ نظر ۱ لایک
گفتند:

یافت می‌نشود

گشته‌ایم ما!
آرشیو مطالب
اسفند ۱۴۰۳ ( ۴ )
آبان ۱۴۰۳ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۳ ( ۵ )
شهریور ۱۴۰۳ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۳ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۳ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۳ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۲ )
دی ۱۴۰۲ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۲ ( ۳ )
مهر ۱۴۰۲ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۲ ( ۷ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
تیر ۱۴۰۲ ( ۶ )
خرداد ۱۴۰۲ ( ۷ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۲ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۵ )
دی ۱۴۰۱ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۳۰ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
دی ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۴ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۷ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۲۵ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۲۴ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۱۷ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۳ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۵ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
تیر ۱۳۹۴ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
شهریور ۱۳۹۲ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۲ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۲ ( ۳ )
دی ۱۳۹۱ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۱ ( ۳ )
آبان ۱۳۹۱ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۱ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۱ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۱ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۱ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۱ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۰ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۰ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۰ ( ۲ )
موضوعات
دوستشان دارم (۲۸۲)
از خود نوشته‌هام (۵۲)
جامعه نشناسی (۹۰)
اتوبوس نوشته (۱)
صرفا تراوش ذهنی (۷)
موسیقی متن (۳۲)
آرزوهای ساده (۸)
تناسخ (۲)
اقتصاسی (۱۰)
دوستشان ندارم (۳)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان