چند شب پیش مهمون داشتیم دخترشون پرسید: "مدرسه میری؟ کللاس چندمی؟"
یه وقتایی که تجربه های خوبی کسب میکنم با خودم مرور میکنم که یادم نره و یه روزی ازشون استفاده کنم. اما وقتی که توی موقعیتی قرار میگیرم که باید از اون تجارب استفاده کنم، همه شون رو یادم میره! مسخره است!
کاش میشد با بعضی از خانومهای مسن که دین و خرافات رو بی اندازه با هم قاطی کردن، بدون اینکه ناراحت بشن و فکر کنن بهشون بی احترامی شده، یکم صحبت کنم. فقط یکم...
امروز داشتم به این دوستم که میخوام برم نی نی شو ببینم فکر میکردم. از 5 سالگی باهاش دوست بودم تا دوم دبستان. بعدش ما خونه مون رو عوض کردیم و خیلی کم با هم در ارتباط بودیم و بعدترش کاملا ارتباطمون قطع شد... تا امروز! نمیدونم چرا هیچ وقت توی اون دو سالی که با هم همکلاسی بودیم، اصلا توی مدرسه به من نزدیک نبود. گاهی واقعا احساس تنهایی میکردم از اینکه دوست صمیمیم اینجاست اما با من نیست! تا اینکه با یه نفر دیگه که تمام اون دو سال رو بغلدستیم بود دوست شدم. خیلی حراف و خیال پرداز بود. دیگه کاملا دوست قدیمیم رو فراموش کرده بودم. اون روزا دوستام رو می تونستم طبقه بندی کنم. اما الان جز تعداد انگشت شماری، بقیه مث مث مث همند! غریبه غریبه!
موسیقیاینجاخیلی قشنگه!