حق

اگر روابط انسانی پیچیده نبود،

چایم را در دست میگرفتم

و به سمت خانه ات می آمدم

و از تو میخواستم تمام زندگی ام باشی!

 

-اینستاگرام-

۰ نظر ۱ لایک

تلاش

سخت برای بقا تلاش میکنم. با نوشیدن یک فنجان قهوه، کشیدن یک خط چشم ناشیانه، پوشیدن یک لباس جدید، خوردن کمی غذای گرم و تازه. 

برای من خشم ترسناکترین حس آدمهاست. خشم پنهان در حسادت، خشم پنهان در کینه، خشم پنهان در بدگویی، خشم پنهان در آزار... 

و من ِ بی حوصله که میفهمم کسی خشمگینه اما حوصله ندارم درکش کنم. خسته ام، کم میخوابم، استراحت نمیکنم، درس دارم، دلهره دارم، کدهایی که مینویسم پر از ارور هستن و ران نمیشن و به مرز جنون میرسم، یک موجود کوچولو دارم که همواره انتظار داره من رو با لبخند ببینه، تا اطلاع ثانوی حوصله درک کردن هیچ کسی رو ندارم 🙃

۲ نظر ۱ لایک

عادی

امروز فهمیدم از اول ترم تا الان تنها کسی که تمرینها و پروژه ها رو برای استاد ارسال کرده من بودم! به همکلاسیام گفتم مطمئنید اونیکه بچه کوچیک داره منم و شما نیستید؟! شب نمیخوابم کد مینویسم، تمرین حل میکنم. زندگی عادی یادم رفته. تازه مدتیه پرستار هم برای کمک بهم میاد اما باز هم به زندگی عادی برنگشتم. همواره یه نقطه ثابت روی کمرم درد میکنه. درد مداوم تمام نشدنی! تازه رهام معنی بغل رو درک کرده و دلش میخواد مدام بغلم باشه. مامانم میگه بچه رو کم بغل کنه سلامتیت هم مهمه. اما وقتی میبینم با چشمای پر از اشتیاق منتظره بغلش کنم اصلا دلم نمیاد بی تفاوت باشم. کلا بچه دار شدن مستلزم اینه اول یه مدت بری با بچه دارها زندگی کنی بعد تصمیم بگیری که بچه دار بشی یا نه. وصف سختیش در کلام نمیگنجه.

الان که فکر میکنم دیگه ما هرگز به زندگی عادی بر نمیگردیم. یعنی شما میگید جنگلهای چند هزار ساله دوباره احیا میشن؟ دریاچه های چندهزارساله، تالابها، رودخانه ها... نامردا یه چیز کوچیک هم برامون سالم نذاشتن. به حول و قوه الهی همه رو نابود کردن... همه رو... 

۰ نظر ۰ لایک

هزار امید

داشتم خواب بابام رو میدیدم. همه چی مثل زندگی واقعی بود. لباساش، اتفاقها، صحبتها... یه مرتبه رهام گریه کرد. انگار دستم رو گرفتن و از دل رویا کشیدنم بیرون... 

میدونید امید یعنی چی؟ یعنی اینکه من همچنان امیدوارم خواب باشم و یکی بیدارم کنه بگه بابات اینجاست. داشتی خواب میدیدی...

 

 

مرا هزااار امید است و هر هزار تویی

۰ نظر ۰ لایک

روتین

به مامانم میگم دلم میخواد یه روز برسه رهام ده ساله زنگ خونه رو بزنه و از مدرسه بیاد خونه. میگه این چه دعاییه! تا اون موقع پیر میشی. ۴۳-۴۴ سالگی پیریه؟ 

دیگه شمار شبهایی که نخوابیدم از دستم در رفته. از لحظه ای که چشم باز میکنم درحال انجام کارهای بچه ام تا دوباره صبح بشه. تقریبا با رهام به روتین رسیدیم. روتین رو دوست دارم. هرچیزی که از جنس نظم باشه بهم آرامش میده. برعکس هرچیزی که نظم زندگیم رو بهم بزنه دیوونه ام میکنه. مثل مهمون سرزده. مثل جنگ. مثل قطع شدن آب و برق و اینترنت. مثل دلهره های بی دلیلم. مثل راننده اسنپی که قسم خورده همه خروجی ها رو رد کنه. مثل کسی که میتونه با تکست کارش رو بگه اما زنگ میزنه. مثل هوای کثیفی که لباس تمیز رو بد بو میکنه. مثل آدم بدقول. مثل همکار بپیچون که کارش رو میندازه روی دوش بقیه. مثل کدی که چند ساعت طول کشیده نوشتی ران نمیشه و نمیفهمی چه مرگشه...  گویا دلایل زیادی برای دیوونه بودن دارم. منطقی که نگاه میکنم بیشتر دیوونه ام و کمتر عاقل. دلیلی برای عاقل بودن برام نمونده

 

 

لب از گفتن چنان بستم که گویی

دهان بر چهره زخمی بود و به شد

طالب جان آملی

۲ نظر ۱ لایک

سنتی

درحالیکه از شدت خستگی و کم خوابی و کمر درد حالم اصلا خوب نیست، به چهره اش درحالیکه با چشمای نیمه باز خوابیده نگاه میکنم. تو خواب ادای شیر خوردن در میاره. خنده ام میگیره. به خودم میگم یه روزی ام میاد که میتونی استراحت کنی. غر نزن.

مادر همسرم میگفت: "ببین چقدر یه مادر برای بچه اش زحمت میکشه. اما بچه ها قدر نمیدونن". بنظرم از اونجایی که هیچ بچه ای خودش نخواسته که به دنیا بیاد بنابراین به والدینش بدهکار نیست. من خودم خواستم بچه دار بشم. میدونستم سخته، میدونستم بیخوابی و کمردرد و گردن درد و... داره. پس طفلک معصومم چه گناهی داره که بخوام ازش طلبکار باشم؟ نگاه سنتی والدین به بچه ها رو دوست ندارم...

 

۱ نظر ۱ لایک

وطن

توی این مملکت نه آب هست، نه برق، نه هوا، نه نیروی انسانی زبده، نه سرمایه آدمهای ثروتمند، نه آینده قابل اتکا، نه طبیعت، نه تکنولوژی، نه امنیت، نه امید و انگیزه... یعنی بوده اما به لطف امانتداری مسئولین همگی نابود شده. 

صد افسوس از ویرانه ای که همچنان وطنه...

۳ نظر ۰ لایک

پروفایل

وقتی برام کامنت میذارید قبل از اینکه بخوام پاسخی بدم سعی میکنم از نوشته هاتون بفهمم با چه شخصیتی طرفم. کاش یه پروفایلی داشته باشید بدونم با شخص ۱۴ ساله طرفم یا ۵۰ ساله و...

 

 

میبوسمت پرنده کوچکم

بخواب و تصور کن

که هیچ چیز در جهان

واقعیت ندارد

جز عشق و صلح!

 

ریچارد براتیگان

۳ نظر ۱ لایک

انبوه اندوه

تا ۵ صبح نان استاپ بیدار بودم. دوباره از ۷ بیدارم. این تقریبا برنامه ۴۰ روز اخیرم بوده. همواره عادت داشتم بین ساعت ۹ الی ۱۰ شب بخوابم. ۵ الی ۶ صبح بیدار بشم. خوبیش اینه که میدونم موقته و به روتینم بازخواهم گشت، نه فورا اما قطعا.

چه روزهایی رو دیدیم. از بالای خونه شما هم جنگنده رد شد و ۲۰۰ متر اون طرفتر رو بمبارون کرد؟ فقط چند ثانیه طول کشید اما در همون چند ثانیه هزااار فکر کردم. رهام رو محکم بغل کرده بودم و به دیوارها نگاه میکردم ببینم اول کدومش میریزه. به این فکر کردم که اگر من بمیرم سرنوشت بچه ام چی میشه؟ بخیر گذشت اما ترسش تا همیشه با من میمونه. لعنت به جنگ و همه باعث و بانی هاش...

 

 

به هر فصلی غمی، هر صفحه ای انبوه اندوهی
وطن جان خسته ام، پایان خوب داستانت کو؟

حسین جتتی

۴ نظر ۰ لایک

رهام

چنان چشمانش

به چشمان من شباهت داشت

که ما در آینه یکدیگر را

گم می کردیم :)

 

۴ نظر ۱ لایک

شوق

شوق زندگی! خوشم‌ میاد از کسایی که سرشار از شوق زندگی هستن. خیلی لحظات کمی پیش میاد که منم شوق زندگی رو تجربه میکنم. 

 

 

روزی که از لب تو بر ما سلام باشد

شادی قرار گیرد، عشرت مدام باشد

۶ نظر ۳ لایک

نسیان

مدتها شرکت خصوصی کار کردم. هر سال ماه رمضان ساعت کاری رو کاهش میدادن. تازه این درحالی بود که بین ۱۳ نفر، فقط ۲ نفر روزه میگرفتیم. اما بانک ساعت کاری ما رو زیادتر کرده! زیبا نیست؟

در مواجهه با مردم میشه شدت احوال بدشون رو فهمید. عصبی، بی حوصله، پرخاشگر، انتقام جو... حتی همین بانک هم میخواد انتقام بعضی مسائلش رو از ما کارمندهاش بگیره. بخدا ما بی گناهیم :)

 

 

به این خرسندم از نسیان روز افزون پیری ها

که از دل میبرد یاد شباب آهسته آهسته

صائب تبریزی

۱ نظر ۲ لایک

استراتژی

از قشنگترین درسهایی که پاس کردم استراتژی بوده. متاسفانه اسم کتابمون رو یادم نیست اما با لذت این درس رو خوندم. استراتژی اقتصادی مون غلطه حالا شما بگو همه مهره های بازی رو هم بریزی دور. با این استراتژی باز هم مسیر همینه، نتیجه رو هم همه میدونن :)

از لذتهای این روزهای زندگی تماشای برنامه اکنون ه. مخصوصا روزهایی که آقای ماحوزی مهمانشونه. آدم از همراه شدن با این حجم از "درک" ادبی سرمست میشه.

 

 

ای ماه اگر باز به این شکل بتابی

ما را و جهان را تو در این خانه نیابی

مولانا جان

۳ نظر ۱ لایک

راس

یک روز که با حال نزار از تخت بیمارستان برگشتم خونه، با در شکسته شده خونه و طلاهای دزدیده شده مواجه شدم. همون شب خیلی حالم بد بود. خیلی... حتی از خونمون بدم میومد. از تصور اینکه یه عده قلچماق به حریم امن و خصوصی من وارد شدن، حتی به اتاق خوابم رفتن، حتی به وسایل شخصیم دست زدن حالم بد میشد... دزد بودن خیلی شغل عجیبیه ها. اولش فکر میکردم بخاطر جنبه مادیش خیلی ناراحتم. به هرحال مبلغ بالایی ارزش داشتن. اما بعدتر که بیشتر فکر کردم متوجه شدم از اینکه دستاوردهای ۷ سال کار کردنم رو از دست دادم ناراحتم. واقعا اون طلاها حاصل ۷ سال ۵ صبح بیدار شدنم بودن.

و در نهایت با تشکر ویژه از نیروی خدوم انتظامی که گفتن چقدر پیگیری میکنید؟! اگر پیدا بشه خودمون بهتون خبر میدیم :)

 

شما یه انسان شایسته که در راس اموره به من معرفی کن!

۱ نظر ۱ لایک

بدون اینکه بفهمی

با تشکر از مدیران بی عرضه ای که منجر به تعطیلی های پی در پی ما میشن :)

من با یکسال و نیم سابقه هر روز سوتی های رئیس صندوق با ۲۹ سال سابقه رو جمع میکنم. زیبا نیست؟

ربط دو عبارت بالا در اینه که مشت نمونه خرواره. کل مملکت همین منواله. کسایی در راس امور هستند که شایسته نیستند. شما یه آدم شایسته به من معرفی کن! هرچی بیشتر با دوستان دولتی برخورد میکنم بیشتر میفهمم چه خیانتها که در حق ما مردم شده. بنظرم هیچ جوری نمیشه درستش کرد. باید نسلی که حاصل تفکرات پوسیده اند منقرض بشن یا دسته جمعی تو کوره ریخته بشن بلکه امید به تغییر ایجاد بشه. 

عصبانیم :)

 

 

گوش جان بسپاریم به شعری زیبا:

 

تو میتوانستی درست از آن ورشب
به هر بهانه برایم سکوت پست کنی
بدون اینکه بفهمی چقدر دلتنگم
برای خلوتمان خانه ای درست کنی

برای من که کنارت نشسته ام هرشب
بگویی از دل تنگت چقدر غم داری
بدون اینکه بفهمی چقدر دلتنگم
به گوش من برسانی که دوستم داری

دو دست گردن تنهایی ام بیندازی
برای دلداری در شکستها حتی
بدون اینکه بفهمی چقدر دلتنگم
مرا بغل کنی از دوردستها حتی

بیا بی آنکه بخواهیم باهم و بی هم
بداهه گریه کنیم از هزار فرسنگی
بدون اینکه بفهمی چقدر دلتنگم
بدون اینکه بفهمی چقدر دلتنگی

وحید نجفی

۰ نظر ۰ لایک
گفتند:

یافت می‌نشود

گشته‌ایم ما!
آرشیو مطالب
آذر ۱۴۰۴ ( ۴ )
آبان ۱۴۰۴ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۴ ( ۵ )
فروردين ۱۴۰۴ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۳ ( ۴ )
آبان ۱۴۰۳ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۳ ( ۵ )
شهریور ۱۴۰۳ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۳ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۳ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۳ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۲ )
دی ۱۴۰۲ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۲ ( ۳ )
مهر ۱۴۰۲ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۲ ( ۷ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
تیر ۱۴۰۲ ( ۶ )
خرداد ۱۴۰۲ ( ۷ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۲ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۵ )
دی ۱۴۰۱ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۳۰ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
دی ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۴ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۷ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۲۵ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۲۴ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۱۷ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۳ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۵ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
تیر ۱۳۹۴ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
شهریور ۱۳۹۲ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۲ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۲ ( ۳ )
دی ۱۳۹۱ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۱ ( ۳ )
آبان ۱۳۹۱ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۱ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۱ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۱ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۱ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۱ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۰ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۰ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۰ ( ۲ )
موضوعات
دوستشان دارم (۲۹۱)
از خود نوشته‌هام (۵۴)
جامعه نشناسی (۹۵)
اتوبوس نوشته (۱)
صرفا تراوش ذهنی (۷)
موسیقی متن (۳۲)
آرزوهای ساده (۸)
تناسخ (۲)
اقتصاسی (۱۰)
دوستشان ندارم (۳)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان