نمیدونم

امروز بعد از دعوای مفصلی که رئیسم سر پوشیدن پالتوی غیررسمی (!) با من داشت، رفته بود بالا منبر درباره وضعیت اقتصادی نظر میداد. طوری تجزیه و تحلیل میکرد که اکه یه آدم بیخبر میشنید فکر میکرد پست داک اقتصاد داره. وقتی چیزی رو نمیدونیم خب نمیدونیم! فک کنم این مهمترین چیزیه که من از این جهان هستی فهمیدم و دارم زندگیش میکنم. 

پالتوی رسمی چیه؟ بهش گفتم پول ندارم برم پالتوی جدید بخرم. از جوابی که دادم راضیم 😁 

 

 

از خوردن حرف خویش سیرم

حسین جنتی 

۰ نظر ۱ لایک

خسته

خستگانت را شکبایی نماند

 

آیا آدمیزاد جز قصه چیز دیگری است؟

حوصله هیچ پروسه طولانی ای رو ندارم. فقط کارهایی رو میتونم خوب پیش ببرم که قابلیت شکسته شدن به مراحل کوتاه کوتاه رو داشته باشن. دانشگاه هم دیگه نخواهم رفت. پروسه بی نهایتش رو دوست ندارم. بعدها درمورد خواهند نوشت خسته بود، خسته :دی

 

یا دوا کن یا بکش یکبارگی

۰ نظر ۰ لایک

باغ گل

من اصطلاحا morning person هستم. دوست دارم کارهایی مثل سرکار رفتن یا درس خوندن رو از زودترین زمان ممکن در صبح شروع کنم، و از ظهر دیگه کسی کاری بهم نداشته باشه و زمانم برای خودم باشه. در این میون، پیش اومده روزی که مرخصی بودم و دلم خواسته اول صبح برم خرید، اما همه پاساژها از ۱۰-۱۱ باز میشن. دلم خواسته اول صبح خرید خونه رو انجام بدم اما میوه فروشی ها تازه از ۱۰-۱۱ شروع بکار میکنن. گاهی روزهای تعطیل میریم باغ گل. از کانسپتش خوشم میاد. هم صبح زود شروع بکار میکنه، هم قشنگه، هم خوشبوعه، هم خلوت.

 

 

رها کردم جهان را باشد ارزانی ارزن ها

که یک جو معرفت پیدا نشد مابین خرمن ها

علیرضا بدیع

۰ نظر ۲ لایک

رقیب

به تجربه اینو متوجه شدم معمولا مردها ترجیح میدن همسرانشون آدمهای قوی ای نباشن. زن های قوی به مردها احساس ضعیف بودن میدن. جای اینکه احساس کنن همسرشون یک همراه قویه، اونو یه رقیب میبینن!

 

 

هرجا هوا مطابق میلت نشد، برو

فرق تو با درخت، همین پای رفتن است

سعید صاحبقلم

۰ نظر ۰ لایک

زیبا

ما که اصلا شبیه شعارامون عمل نمیکنیم چرا خب اصلا میگیم شون؟ بنظرم خیری که در کمتر حرف زدن هست در هیچ عمل صالحی نیست.

چرا اینو گفتم؟ دخترهای زیبا معمولا شانسهای بیشتری پیش رو دارند. گرچه همه میدونیم نه زیباها تلاشی برای زیبا بودن کردند و نه نازیباها قصوری! ولی خب باهاشون عادلانه برخورد نمیشه. زیبای بی هوش زندگی بهتری داره نسبت به نازیبای باهوش.  حتی در اجتماع هم به زیباها توجه بیشتری میشه.

 

 

موسیقی متن: چه بی اثر میخندم، چه ثمر میگریم...

 

۰ نظر ۰ لایک

مرادی

خواب میدیدم رفتیم یه خونه باغ قشنگ که برای یه آقایی به نام مرادی بود! اسم خانمش هم نازنین بود! گرچه هر دوشون تو خوابم غایب بودن و فقط میدونستم این شخصیتها وجود دارند. دو تا درخت خیلی قشنگ تو باغشون بود. روی تنه یکیش پر از ارکیده بود!! یکی هم درخت بود اما مثل رز رونده بود. یه خانمی بهم گفت آقای مرادی گفته این درختا برای توئه و بخاطر تو اینا رو کاشته. گویا آقای مرادی منو دوست داشته ولی رفته نازنین رو گرفته! بعد تو خواب اینم میدیدم که بقیه میگفتن نازنین این درختا رو خیلی دوست داره و خیلی مراقبشونه. طفلی نازنین 😁 توی باغشون سقاخونه و امامزاده هم داشتن! 

 

 

چقدر برای ما مردم تحمل کردن راحتتر از تغییر کردنه...

جیمز هالیس، یافتن معنا در نیمه دوم عمر

 

۰ نظر ۱ لایک

غر

از ۱۵ شهریور برامون باجه عصر گذاشتن و تا ساعت ۴ سرکاریم. تا میرسم خونه وقت خوابه و باید استراحت کنم که دوباره برم سرکار. خیلی روزهای شلوغیه و اصلااا نمیفهمم مردم این همه کارت بانکی رو میخوان چکار؟ ۹۰ درصد کارهای بانکی رو میشه با گوشی انجام داد اما میان تو نوبت منتظر میشن که ما براشون انجام بدیم. بدجوری مریض شدم دکتر میگه ویروس جدیده و ۳ ماه سرفه خواهم کرد!! دانشگاه نمیتونم برم و فک کنم دیگه این ترم حتما اخراج بشم! 🤔 قند خونم رفته بالا و دکتر گفته اگر رعایت نکنم میتونه به دیابت تبدیل بشه. همه اینا به کنار. هوا خوب شده دلم میخواد با همه مهربونتر باشم به جز همکارانم که انقدررر سرشون غر میزنم بنظرم ازم حالشون بهم میخوره 😁 زیبا نیست؟

منصفانه که فکر میکنم مدتیه بداخلاق و تلخ شدم. بی حوصله ام. خسته ام. دلم میخواست میتونستم یکم زندگی رو بیشتر آسون بگیرم.

 

 

ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب

که سیل گریه این دیده بیدار می آید

حروف نامه ام بی نقطه آن بهتر که از چشمم

بسست این قطره های خون که بر طومار می آید

 

اوحدی

۰ نظر ۱ لایک

اتصال

پیش از عید نوروز، بچه ای که باردار بودم مرد و از بین رفت. اگر نمرده بود، امروز به دنیا میومد. از اون روز به بعد همواره احساس میکنم چیزی درونم از دست رفته. هنوز هم وسواس مراقبت از خودم رو دارم و گاهی یادم میره که دیگه باردار نیستم. چقدر آدمهای زیادی رو از دست دادم...

 

 

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اگر احتمال  دارد به قیامت اتصالی

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی...

سعدی جان

۳ نظر ۳ لایک

اندوه طویل

ظاهرا هر انسان مختار آفریده شده. اما در عمل هر آدمی به هزار چیز گره خورده که باعث میشه اصلا هم مختار نباشه، به آدمهای اطراف، به تاثیری که در فرهنگ جامعه داره، به ذهنیتی که به دیگران میده، به دوستان، به همکاران، به تصمیماتی که در گذشته گرفته، به حرفهایی که زده، به قولهایی که داده، به احساساتی که ایجاد کرده، به روابطی که ساخته، به شهر و کشور و دوره ای که متولد شده... اختیار یعنی مثل یه پرنده آزاد باشی. هروقت دلت خواست بپری بری. 

 

 

 

گفت هر چیزی را زکاتی است و زکات عقل، اندوه طویل است.

تذکره الاولیا. ذکر فضیل عیاض

۷ نظر ۱ لایک

جای مانوسی

همواره در حال اکتشاف تناقضات دنیای بیرون و درونم هستم. این تنها لذتیه که برام باقی مونده. هنوزم از فهمیدن شگفت زده میشم. گویا هنوز کمی از گذشته ها درونم باقی مونده.

کتابهای نخونده زیادی دارم. فی الحال قلعه مالویل رو 50-60 صفحه خوندم. همیشه دلم میخواست یه دیوار خونه ام کلا کتابخونه باشه. حس آرامش بخشی داره. یه مشتری داشتم که کارمند کتابخونه ملی بود. یاد دختر همسایه مون افتادم که قدیمها باهاشون همسایه بودیم. اونم کتابخونه ملی کار میکرد. چقدر برام کتاب میاورد میخوندم یادش بخیر. اولین بار بیوتن و ارمیا و ... کتابهای امیرخانی رو اون بنده خدا برام آورد خوندم. بعدش رفتم از نمایشگاه همه رو خریدم و باز هم خوندمشون مخصوصا "من او"! منم دوست دارم کتابخونه ملی کار کنم. البته شغل مورد علاقه ام اینه که از خواب بیدار بشم ببینم به حسابم پول واریز شده بعد دوباره بگیرم بخوابم :دی

 

بیصبرانه منتظر بارانم :)

 

 

 

بیدل جان میفرماد:

جهان جز کنج تنهایی، ندارد جای مانوسی

۳ نظر ۳ لایک

کنجکاوم

یکی از کنجکاوی هام اینه بدونم دختر و پسرهایی که تو بلاگفا با هم آشنا میشدن و بعضا ازدواج میکردن، الان حالشون با هم خوبه؟ جدا کنجکاوم

 

 

آن که برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت

به همه عالمش از من نتوانند خرید

سعدی جان

۳ نظر ۲ لایک

خیلی بیخود

قدیمتر ها، دلم میخواست خیلی موفق و خیلی ثروتمند بشم. همه موقعیت های شغلی که در شرکتهای دولتی داشتم رو رد کردم و رفتم که در حوزه سرمایه گذاری بخت آزمایی کنم. دیده بودم که مدیرم از صفر مطلق به چه ثروتی رسیده و دلم میخواست منم همون مسیر رو برم. یک روز هرچی که در اون مسیر ساخته و بدست آورده بودم رها کردم. الان که منطقی فکر میکنم اشتباه نکردم. من دیگه دلم خیلی موفق بودن و یا خیلی ثروتمند بودن نمیخواد. دلم همین زندگی معمولی خودم رو میخواد. دیگه دنبال تغییر نیستم بلکه دلم میخواد همین چیزهایی رو که دارم حفظ کنم، بی کم و کاست. بیشتر از هر چیزی در این دنیا دلم میخواد خوشحالی خانواده ام حفظ بشه، بقیش مهم نیست. خونه چند خیابون بالاتر یا پایینتر، حقوق چند میلیون کمتر یا بیشتر، مدرک یه مقطع بالاتر یا پایینتر... گویا همه این مسیرهای پر پیچ و خم رو رفتم که فقط به همین برسم. 

چی شد که به این رسیدم؟ پدرم رو از دست دادم و با اعماق وجودم فهمیدم که زندگی خیلی بیخوده :)

 

 

موسیقی متن آهنگ "Je voudrais parler à mon père" خانم سلن دیون

 

 

۰ نظر ۱ لایک

نقره داغ

تکون نخور نشونه تفنگهای نقره داغ

تکون نخور پرنده افتاده توی باتلاق

 

از وقتی با مشاورم درباره مسائلم با همسرم حرف زدم، جرئت کردم یکبار برای همیشه این مسائل رو حل کنم. تو همه این چهار سال دلم نمیخواست برای خانواده ام تنش درست کنم. دلم نمیخواست خانواده ام نگرانم باشن. اما یکبار جرئت کردم و با این موضوع مواجه شدم. خیلی برام عجیبه که یه آدم چطور میتونه یه مرتبه این قدر تغییر کنه. به همسرم میگم واقعا تو همون آدم یه ماه پیش هستی؟! نمیتونم این اندازه از تغییر رو درک کنم و بهش اعتماد کنم. 

گرچه دارم تلاش میکنم بهش فرصتی برای جبران بدم، اما ته دلم نمیتونم ببخشمش. دلم برای خود ِ شاد و پرانرژیم تنگ شده...

 

 

تویی که رو نقابتم دوباره صورتک زدی

چه جوری بوسه میزنی به زخمی که نمک زدی؟

۲ لایک

کمر مور

درحالیکه ساعت شروع کارمون تغییر کرده، ساعت پایان کارمون تغییر نکرده. هنوز مردم تازه ساعت 11 که از خواب بیدار شدند یادشون میفته کارتشون گم شده. گاهی که خیلی خسته ام و سر ظهر تازه یه نفر میخواد افتتاح حساب کنه، و من بیحوصله دارم تلاش میکنم منصرفش کنم، با شنیدن قصه زندگیش از بدخلقیم پشیمون میشم و عذاب وجدان میگیرم. عادلانه رفتار کردن خیلی سخته. جالبه که بعضی مردم تصور میکنن کارمندهای بانک مستخدمشون هستن! یکی منو تهدید میکرد که اگه بدون کارت ملی کارمو انجام ندی حسابمو میبندم! چک کردم کلا 20 میلیون تو حسابش پول داشت! یه بنده خدای دیگه ای بدون کارت ملی حساب جدید میخواست. میگفت من الان نوبت دارم، میرم و بر میگردم شما باید بدون نوبت کارمو انجام بدی حتی اگه 2 ساعت طول بکشه و لازم باشه همه کارکنان بانک بخاطر من خارج از ساعت کاری بمونن بانک! ایشونم کلا 100 هزار تومن تو حسابش میخواست واریز کنه!

این در حالیه که مشتری های اصلی مون انقدر باشعورن که هر چی بهشون میگیم نوبت نگیرید، بازم نوبت میگیرن و صبر میکنن در نوبت خودشون کارشون انجام بشه! همیشه هم کارت ملی دارن درحالیکه همگی میشناسیمشون و اصلا نیاز به کارت ملی ندارن! گرفتار شدیم!

 

 

سخن عشق کجا، حوصله عقل کجا

توشه ای در خور تاب کمر مور بیار

صائب تبریزی

۴ نظر ۴ لایک

این چنین

دوست صمیمی ۱۰-۱۲ ساله ای دارم که وقتی میببنمش انقدررر باهم صحبت میکنیم که گذر زمان رو نمیفهمیم. بعضا موضوعاتی که باید راجع بهشون باهم حرف بزنیم رو همون اول مینویسیم و اولویت بندی میکنیم که بدونیم کدوم موضوع مهمتره اول درمورد همون صحبت کنیم. انقدر هم میایم بین صحبت همدیگه که معمولا سر اینکه کی بیشتر حرف بزنه دعوامون میشه. این درحالیه که اکثرا بهم میگن چقدر کم حرفم. راستش از مصاحبت باهاشون لذت نمیبرم :)

من هرگز در جمع خانواده خودم بدگویی کردن از کسی رو نشنیدم. اما از زمانیکه ازدواج کردم تو جمع خانواده همسرم بدگویی شنیدم. بعضا تصورم رو از کسانیکه مدتها درموردشون نگاه خوبی داشتم رو خراب کردن. انقدر درمورد مسائل خصوصی دیگران کنجکاون که حد نداره. مدام در حال تحلیل خونه و زندگی و شخصیت و تحصیلات و شغل و زن و بچه مردمن. گاهی که بینشون نشستم و دارم به این حرفها گوش میکنم و چای میخورم، با خودم فکر میکنم من این وسط چکار میکنم؟

 

 

 

صبور...
‏مثل درختی که در آتش می‌سوزد
‏و توان گریختن ندارد.
‏حیرت‌زده...
‏چون گوزنی که شاخ‌هایِ بلند
‏در شاخه، گرفتارش کرده‌اند.
‏همه این روزها این‌چنین‌ایم...

‏شمس‌ لنگرودی

۲ نظر ۳ لایک
گفتند:

یافت می‌نشود

گشته‌ایم ما!
آرشیو مطالب
آبان ۱۴۰۳ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۳ ( ۵ )
شهریور ۱۴۰۳ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۳ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۳ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۳ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۲ )
دی ۱۴۰۲ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۲ ( ۳ )
مهر ۱۴۰۲ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۲ ( ۷ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
تیر ۱۴۰۲ ( ۶ )
خرداد ۱۴۰۲ ( ۷ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۲ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۵ )
دی ۱۴۰۱ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۳۰ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
دی ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۴ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۷ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۲۵ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۲۴ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۱۷ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۳ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۵ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
تیر ۱۳۹۴ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
شهریور ۱۳۹۲ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۲ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۲ ( ۳ )
دی ۱۳۹۱ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۱ ( ۳ )
آبان ۱۳۹۱ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۱ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۱ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۱ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۱ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۱ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۰ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۰ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۰ ( ۲ )
موضوعات
دوستشان دارم (۲۷۸)
از خود نوشته‌هام (۵۲)
جامعه نشناسی (۸۶)
اتوبوس نوشته (۱)
صرفا تراوش ذهنی (۷)
موسیقی متن (۳۲)
آرزوهای ساده (۸)
تناسخ (۲)
اقتصاسی (۱۰)
دوستشان ندارم (۳)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان