یه شرکتی فراخوان جذب مدرس در زمینه کاریم رو داده بود. شرکت خیلی اسم و رسم داری بود و منم براش رزومه فرستادم. ازم نمونه کار خواست. اما نمونه کار خوبی براش نفرستادم. میدونستم که نمونه کار خوبی نیست اما فرصت نداشتم که نمونه بهتری آماده کنم. خلاصه با اینکه ادعا دارم در زمینه کاریم رزومه من رد شد. داشتم به این فکر میکردم منکه بالاخره کاری رو که میخوام انجام میدم اما چقدر راحت بعضی فرصتهای زندگی رو از دست میدم. متخصص از دست دادن فرصتهام!
از وقتی پدربزرگم رو از دست دادم احساس خسران دائمی درونم شکل گرفته. احساس میکنم فرصتهایی داشتم برای بودن در کنارش اما از دست رفتن. فرصتهایی برای اینکه به خاطراتش گوش بدم، برام شعرهای ترکی شهریا رو بخونه، با هم سودوکو حل کنیم، از قرآن تعبیر خوابم رو بگه ...
پیش از این وقتی کسی مادربزرگ یا پدربزرگش و از دست میداد، با خودم فکر میکردم که اتفاق مهمی نیفتاده، پیر بودن دیگه! اما الان میفهمم که چقدر این از دست دادن میتونه اتفاق سهمگینی باشه. هربار خوابش رو میبینم مث همیشه داره مهربون میخنده، بغلم کرده و من دارم گریه میکنم از اینکه تنها از دنیا رفت و من قبل از رفتنش ندیدمش.
چقد زندگی بی ارزشه
ربّما لم یکن شیئاً مهماً بالنسبه لک، لکنه کان قلبی...
محمود درویش
شاید برای تو چیز مهمی نبود،
اما قلبِ من بود!