من وقتی خودم رو شناختم که دیر بود. درحالیکه همیییشه فکر میکردم خیلی خوب خودم رو میشناسم. فهمیدم ابعادی از شخصیتم درونم پنهان بودن و فقط فرصت بروز پیدا نکرده بودند. وگرنه وجود داشتند، خیلی هم پررنگ وجود داشتند. بعدتر فهمیدم همه آدمها از این شخصیت های پنهان دارند. من هم در مواجهه با آدمهای اشتباه زندگیم به این وجه شخصیتم فرصت بروز دادم. من آدم ترسویی هستم. از مواجه شدن با حقیقت می ترسم. از برنامه هام عقبم. کارهام همه نیمه تمام رها شدند اما حوصله ندارم حتی بهشون فکر کنم. دلم خواب راحت میخواد. یه خواب طولانی.
در ادامه ماجراهای رفتن دوستان و آشنایان از ایران، حالا نوبت دوست صمیمیم شده. برای خودش خوشحالم برای خودم ناراحت. حس میکنم بخشی از گذشته ام رو داره میذاره تو چمدون و با خودش میبره. برای همیشه...
یه روزی خیلی دلم می خواست از ایران برم. اما الان فکر کنم همه برن، فقط من بمونم و ع ا ق ا :دی
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را
سعدی جان