یک مطلب روانشناسی کوتاه میخوندم درمورد اینکه چه فرقی داره افراد یک ویژگی رو از دوران کودکی داشته باشند و یا در میانه زندگی این ویژگی رو کسب کنن! با همه صحبتهاش موافق نبودم اما بخشیش درسته. گفته بود که وقتی یک نفر از کودکی در خانوادهای بزرگ میشه که از همون دوران بهش اعتماد به نفس داده میشه با کسی که بعدها سعی میکنه اعتماد به نفس رو در خودش ایجاد کنه فرق داره. وقتی یک بچه اعتماد به نفس داره، میتونه تمام علاقمندیهای خودش رو از فیلتر اعتماد به نفسش عبور بده و دقیقا همونی بشه که انتخاب خودشه. اما وقتی کسی مثلا در نوجوانی شروع به کسب اعتماد به نفس میکنه، شخصیت خودش رو به عنوان یک فرد با اعتماد به نفس، در قالب تعریفهایی که جامعه از چنین فردی داره میریزه. یعنی مثلا باور میکنه که برای اینکه اعتماد به نفس بالایی داشته باشه، لزوما باید برونگرا هم باشه، بلند هم حرف بزنه، همیشه توجه همه افراد رو جلب کنه، همیشه رهبر باشه، همیشه حق با اون باشه، اشتباه براش بیمعنیه و... و این فرد به جای اینکه واقعا اعتماد به نفس داشته باشه، یک پوسته از آدم با اعتماد به نفس رو برای خودش ایجاد میکنه. درحالیکه کودکی که با این ویژگی بزرگ میشه ممکنه یک فرد درونگرا بشه که اعتماد به نفس بالایی هم داره. جالبه بدونید که قالب ذهنی عوام انقدر شبیه به پوسته فرد دسته دومه که هیچ وقت اعتماد به نفس داشتن افرادی که با اعتماد به نفس بزرگ شدن رو باور نمیکنن. درحالیکه اعتماد به نفس واقعی رو همون افراد دارن، کسانی که براساس معیارهای شخصی و علاقمندیهاشون شخصیت خودشون رو شکل دادن و نه افرادی که متناسب با پسند و دلخواه جامعه رفتار میکنن. چیزی که درمورد افراد دسته دوم خطرناکه، قرار گرفتن در موقعیتهاییه که به شدت میتونه پوسته ظاهریشون رو شکننده کنه. یعنی درست در موقعیتی که باید از این ویژگی منتفع بشن، به علت عمق نداشتن، ازش ضربه میخورن و گاهی خودشون هم نمیفهمن که دقیقا چه اتفاقی افتاد، چون خودشون هم این پوسته رو باور کردن!
۸ دی ۹۶