روشن شب
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانههای دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده میلغزد درون گور.
دیر گاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بینصیب از نور.
خواب دربان را به راهی برد.
بیصدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت.
بیخبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.
گر چه میدانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک میبینم ز روزنهای خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.
نیما یوشیج
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانههای دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده میلغزد درون گور.
دیر گاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بینصیب از نور.
خواب دربان را به راهی برد.
بیصدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت.
بیخبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.
گر چه میدانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک میبینم ز روزنهای خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.
نیما یوشیج
۳۱ تیر ۹۶