تعریف تو از عقل همان بود که باید
عقلی که نمی خواست سر عقل بیاید
یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدی
آهی که از آیینه غباری بزداید
از گریه ی بر خویشتن و خنده ی دشمن
جانکاه تر، آهی است که از دوست برآید
کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم
در فکر چراغی است که از من برباید
با آنکه مرا از دل خود راند، بگویید
ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید
۱۸ ارديبهشت ۹۵