سر کلاس بازاریابی داشتیم درمورد وضعیت اقتصادی صحبت میکردیم، بچه ها
ایده های جالبی داشتن که شاید هیچ وقت به گوش اونی که باید برسه نرسه.
معمولا به جوونها سخت اعتماد میکنن. یکی از همکلاسی هام تعریف میکرد که تو
شرکتی مشغول کار بوده و شرکت در شرف ورشکستگی! بهشون یه پیشنهاد میده که
نتیجه بررسی و تجزیه و تحلیل خودش بوده اما اونها نمیپذیرن. وقتی از یه
شرکت مشاوره مدیریت کمک میگیرن، اون شرکت هم بعد از بررسی به نتیجه ای
مشابه اون ایده میرسه!
باید به موضوع پایان نامه ام فکر کنم! و همینطور موضوع یه مقاله! و همینطور به یه انتخاب. خودم هم هنوز نمیدونم قراره چیکار کنم! اصلا شاید دکترا نخونم و همه این دغدغه ها هم تموم بشه. نمره هامونم نمیاد ببینم حداقل تو کلاسمون نفر چندمم! اصلا یه وضعیت سردرگمی دارم که غ ق تصوره!
اخیرا رفته بودم یه مصاحبه کاری تو یه شرکت خصوصی برای پست منابع
انسانی! جالب بود که اولش که باهام تماس گرفتن پشیمون شدم و نرفتم، اما دو
هفته بعد بازم باهام تماس گرفتن که اینبار رفتم. از واکنش هاشون مشخص بود
که ازم خوششون اومده چون علاوه بر مهارتهای منابع انسانی، تسلط به یه نرم
افزار هم براشون مهم بود که اون رو هم بلد بودم. اما یکسری مشکلاتی باهام
داشتن که خیلی مشکلات رایجی هستن! مثلا اینکه تو محیط شرکت نباید چادری
باشی!
دوستی همیشه با سوء تفاهم همراه است، عشق بیشتر!
نیمه غایب، حسین سناپور