به مامانم میگم دلم میخواد یه روز برسه رهام ده ساله زنگ خونه رو بزنه و از مدرسه بیاد خونه. میگه این چه دعاییه! تا اون موقع پیر میشی. ۴۳-۴۴ سالگی پیریه؟
دیگه شمار شبهایی که نخوابیدم از دستم در رفته. از لحظه ای که چشم باز میکنم درحال انجام کارهای بچه ام تا دوباره صبح بشه. تقریبا با رهام به روتین رسیدیم. روتین رو دوست دارم. هرچیزی که از جنس نظم باشه بهم آرامش میده. برعکس هرچیزی که نظم زندگیم رو بهم بزنه دیوونه ام میکنه. مثل مهمون سرزده. مثل جنگ. مثل قطع شدن آب و برق و اینترنت. مثل دلهره های بی دلیلم. مثل راننده اسنپی که قسم خورده همه خروجی ها رو رد کنه. مثل کسی که میتونه با تکست کارش رو بگه اما زنگ میزنه. مثل هوای کثیفی که لباس تمیز رو بد بو میکنه. مثل آدم بدقول. مثل همکار بپیچون که کارش رو میندازه روی دوش بقیه. مثل کدی که چند ساعت طول کشیده نوشتی ران نمیشه و نمیفهمی چه مرگشه... گویا دلایل زیادی برای دیوونه بودن دارم. منطقی که نگاه میکنم بیشتر دیوونه ام و کمتر عاقل. دلیلی برای عاقل بودن برام نمونده
لب از گفتن چنان بستم که گویی
دهان بر چهره زخمی بود و به شد
طالب جان آملی