با هدست داشت آهنگ گوش میداد. یه کلاه بافتنی روی سرش و یک شال زمستونی کرمی، هم رنگ کلاهش، دور گردنش بود. موهاش پسرونه کوتاه بود و یکم از زیر کلاهش بیرون زده بود. پلیور پسرونه ای هم تنش بود. همینطور که توی موسیقی غرق شده بود، گاهی حسش رو با حرکات دستش نشون میداد. یه بخشی از مسیرش که کسی جلوش نبود شروع کرد به دویدن و سرعت گرفتن و بعد ناگهان سُر خوردن روی زمین! مثل بچگی ها. دلم میخواست چنین دختری باشم. رها!
دلم برای یک شب برفی بی انتها تنگ شده...
ببین باز می بارد آرام برف
فریبا و رقصنده و رام برف
عروسانه می آید از آسمان
در این حجله آرام و پدرام برف
زمین را سراسر سپیدی گرفت
به هر شاخه، هر شانه، هر بام برف
نشسته به اندوه انبوه دشت
به بی برگی باغ ایام، برف
خزان هم به دامان مرگی خزید
کنون فصل سرد سرانجام برف
فروبسته یک شهر چشمان خویش
و می بارد آرام آرام برف...