من هم مثلِ شما
نازکتر از گُل وُ
ناگفتهتر از سکوت،
بسیار شکستهام.
(آدم وقتی خیلی تنهاست
اول آرامآرام با خودش حرف میزند،
بعد ... بی که همسایهای بفهمد
شروع میکند به خواندنِ یک آوازِ خیلی دور،
خودش میداند این حرفهای نزدیک به دُرُشتیِ دریا
ممکن است برای فانوسِ شکستهی ساحلی
مشکل و معنای پوشیدهای پیش بیاورد،
اما باز میخواند، میخواند، بلند هم میخواند.)
و من چقدر بیچراغ
از همین کوچههای خاموشِ ناآشنا گذشتم وُ
یک شیرِ پاک خورده نبود
که مرا به اسمِ کوچکِ خودم از خوابِ گریه بخواند
بگوید هی گهواره به دوشِ بیمنزل
تو هم انگار یک اتفاقی برایت افتاده است
که این همه از خواندنِ دوبارهی دریا ... خسته نمیشوی!
خدایا پروانهی بیپناهِ این پسینِ بیشقایق را
شبی، فقط یک شبِ امشب آیا
خیالِ بیاعتمادِ بوتهی خاری کجاست؟
پس چرا این همه پنجره از بیمِ باد
باز است وُ
هوای هیچ پردهی تاریکی ... تکان نمیخورد!؟
من میترسم!
تمامِ ترسِ من از دانستنِ قیمتِ حقیقتیست
که به این هم شکستنِ گل وُ
در بستنِ سکوتِ بیساحل و ستاره نمیارزد!
من میبینم
این ابرِ عزایی که آسمان
تَنگِ به این غروبیِ دریا ... تن کرده است،
چهها که در پَردهی ناتمامِ این ترانه خواهد خواند!
یادتان باشد
پلک و پیراهن دیدگان شما را نیز
به قامتِ دریا ندوختهاند،
منِ تشنه هم دیگر
از هیچ کسی حتی
انتظارِ باران که هیچ،
توقعِ یک پیالهی شکسته نیز
از خواب دریا نخواهم داشت!
-سید علی صالحی-