ساعتهاست

تا حالا از کسی شنیدید که یک شب، ناگهان، کابینتی که مدتها توش پر از وسیله بوده، از دیوار کنده شده؟ به این میگن خستگی. حتی اشیا هم خسته میشن و تا یه جایی تحمل میکنن. قشنگه :)

دلم میخواد شغلم رو تغییر بدم. دلم میخواد هر روز یک کار ثابت رو انجام بدم و سی سال کارم همین باشه! حوصله یاد گرفتن ندارم. توی شرکت های خصوصی فقط با رشد کردن میشه به جایی رسید. اما در شرکت های دولتی، به محض اینکه به سیستم وارد بشی، دیگه کسی نمیتونه کاری به کارت داشته باشه. این دقیقا چیزیه که روزگاری ازش متنفر بودم اما امروز دلم میخواد دقیقا همین باشم. هنوز به مدیرم نگفتم که میخوام برم. فعلا در مرحله تحقیق و استعلام هستن. تازه مدیرم بهم وعده حقوق دلاری داده بود. تازه می خواستیم شرکتمون رو ipo کنیم. تازه می خواستیم شرکت خارجی رو به سرانجام برسونیم و درآمد دلاری داشته باشیم. اما من هیچ کدوم رو نمیخوام. بعضی اتفاق ها نگاه آدم رو به زندگی تغییر میده. قبلتر فکر میکردم تموم اوقاتی که کار تازه ای یاد نگرفتم، جز وقتهای تلف شده زندگیمه. اما امروز نظر دیگه ای دارم. قبلا معنای زندگیم "یاد گرفتن" بود. الان معتقدم دو هفته است وقتم هدر شده چون دو هفته است مامانم رو ندیدم :)

 

 

 

نه چراغ چشم گرگی پیر،

نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه،

مانده دشت بیکران خلوت و خاموش،

زیر بارانی که ساعتهاست می بارد!

 

در شب دیوانه غمگین

که چو دشت او هم دل افسرده‌ ای دارد

مانده دشت بیکران در زیر باران، آه، ساعتهاست

همچنان میبارد این ابر سیاه ساکت دلگیر!

 

نه صدای پای اسب رهزنی تنها،

نه صفیر باد ولگردی،

نه چراغ چشم گرگی پیر!

 

-اخوان-

۱ نظر ۲ لایک

حق الیقین

حق الیقین! یعنی برای درک آتش، در آتش سوختن! مُردن پدرم، حق الیقین زندگی من بود. 

 

ماه هاست در لحظه ای که بابام رو زیر خاک گذاشتن، جا موندم. من هنوز همونجام. ایستادم در کنار تلّی از خاک که از دل زمین بیرون کشیدن که برای بابام جا باز بشه. من هنوز ایستادم کنار مردی که عادت داشت به شنیدن صدای شیون و گریه! بی توجه به همه چیز، زمین رو کَند و  پُر کرد. من هنوز همونجام و دلم میخواد منتظر معجزه باشم. من هنوز دارم بند کفن باز میکنم و به چشمای باز بابام خیره میشم و صداش میزنم. من هنوز دارم بدن نحیف و بی جون بابام رو بغل میکنم. هنوز دارم از دست آدمهایی که میخوان به زور منو ببرن تقلا میکنم. هنوز پاهام سسته. هنوز از گریه سیر نشدم. هنوز توی دلم آتیش روشنه...

 

 

درون آینه رو به رو چه میبینی؟

تو ترجمان جهانی، بگو چه میبینی؟

 

در آن گلوله آتش گرفته ای که دل است

و باد میبردش سو به سو چه میبینی؟

 

 

۱ نظر ۰ لایک

فراموشی

هر صبح که در تاریکی مطلق میرم سمت محل کارم، یک جای ثابت یه آقای مسن رو میبینم که نشسته روی زمین. تو سرما و گرما اونجا میشینه. همیشه بهش فکر میکنم. یعنی خانواده نداره؟ یعنی هیچ جایی رو برای رفتن نداره؟ توی این سرما اون موقع صبح، انقدددددر خونسرد نشسته جای همیشگیش که انگار در گرم و نرم ترین جای دنیاست!

 

دوستم می پرسید چه خبری در حال حاضر خیلی خوشحالت میکنه؟ جوابش رو ندادم. دوست ندارم اطرافیانم فکر کنن ناامیدم. اما چیزی که خیلی می تونه خوشحالم کنه مرگه. و بعد هم فراموشی!

 

 

 

پیری و طفل مزاجی به هم آمیخته ایم

تا شب مرگ به آخِر نرسد بازی ما!

صائب جان

۰ نظر ۱ لایک

دورترین

وقتی که برف میباره، به عمق آسمون نگاه کردید؟ به دورترین جایی که نگاه تون میرسه خیره بشید. خیلی با شکوهه...

 

نمیدونم دیگه کسی اینجا رو میخونه یا نه. اما شنبه آتی یه 200 میلیون افتاده روی زمین. از بورس کالا دنا بخرید و در بازار آزاد بفروشید. 

۲ نظر ۱ لایک

چهارصدهزار

روزگار عجیبی است نازنین!

همه چیز مثل روز روشنه! این حجم از اشتباه غیر ممکنه! می فهمی؟ غیرممکن! اگر کسی ذره ای احتمالات بدونه می فهمه که اگر تمام تصمیمات زندگیت رو با پرتاب سکه بگیری، باز هم 50 درصد احتمال داره که (بی هیچ دانشی، تاکید میکنم، بی  هیچ دانشی) تصمیم درست بگیری! باید خیلیییییی نابغه باشی که "تمام" تصمیمات رو اشتباه بگیری! یعنی باید بفهمی که کدوم تصمیم درسته، دقیقا همونو حذف کنی و بری سراغ تصمیم اشتباه! 

یعنی یک سکه در این سیستم پیدا نمیشه که حداقل یا این روش تصمیم گیری بشه؟

شما اقتصاد میدونی که اظهار نظر اقتصادی می کنی؟

شما منطق میدونی که بحث می کنی؟

شما کتاب میخونی که اظهار فضل میکنی؟

شما تعریف سواد رو میدونی که اظهار باسوادی میکنی؟

شما خفن ترین آدمی که در زندگیت باهاش نشست و برخاست داشتی کی بوده؟

شما سواد مقاله خوندن داری که فکر میکنی باید حرف بزنی؟

کاش یکم مردم اضافی سکوت کنن تا صدای حرفهای درست شنیده بشه

 

دلار 400 هزار ریال! (5 تا صفر داره)

۰ نظر ۰ لایک

سخت

خواب میدیدم بیگناهم اما یه عده فکر میکنن که گناهکارم و میخوان دستگیرم کنن!! همینطور که دنبالم می کردن، ناگهان شروع کردم به اوج گرفتن! مثل نمایی که هلی شات میگیره داشتم می دیدم که دارم از زمین دور و دورتر میشم. اول شاخه و برگ درختها رو دیدم. بعد فضایی که توش بودم، بعد چند تا خیابون و ماشینهایی که ازش میگذشتن! اینجای خواب همسرم بیدارم کرد. 

همیشه توی خوابهام، در اوج ناامیدی و استیصال، جایی که میدونم دیگه هیچ راهی ندارم، ناگهان شروع به پرواز می کنم. حس عجیبیه. ترس و امیدواری توامان!

 

 

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

۰ نظر ۰ لایک

برف

با هدست داشت آهنگ گوش میداد. یه کلاه بافتنی روی سرش و یک شال زمستونی کرمی، هم رنگ کلاهش، دور گردنش بود. موهاش پسرونه کوتاه بود و یکم از زیر کلاهش بیرون زده بود. پلیور پسرونه ای هم تنش بود. همینطور که توی موسیقی غرق شده بود، گاهی حسش رو با حرکات دستش نشون میداد. یه بخشی از مسیرش که کسی جلوش نبود شروع کرد به دویدن و سرعت گرفتن و بعد ناگهان سُر خوردن روی زمین! مثل بچگی ها. دلم میخواست چنین دختری باشم. رها!

دلم برای یک شب برفی بی انتها تنگ شده...

 

ببین باز می بارد آرام برف

فریبا و رقصنده و رام برف

عروسانه می آید از آسمان

در این حجله آرام و پدرام برف

زمین را سراسر سپیدی گرفت

به هر شاخه، هر شانه، هر بام برف

نشسته به اندوه انبوه دشت

به بی برگی باغ ایام، برف

خزان هم به دامان مرگی خزید

کنون فصل سرد سرانجام برف

 

فروبسته یک شهر چشمان خویش

و می بارد آرام آرام برف...

 

 

۱ نظر ۱ لایک

آمین

خیلی دلم میخواد بفهمم در مغز یه عده ای چی میگذره. واقعا فکر می کنن؟ در رواشناسی گفته میشه وقتی آدمیزاد چیزی رو دوست داره، ذهنش در ارتباط با اون آدم انتخابی عمل میکنه. یعنی بدی ها و نقطه ضعفهاش رو نمیبینه، خوبی ها و نقطه قوت ها رو bold میبینه. این میشه که از یک نفر بت ساخته میشه!

بنظرم هر انقلابی جامعه رو حداقل ده سال عقب میندازه. هرچند بودن با این سیستم هم در این چهل و چند سال ما رو ده ها سال عقب انداخته. تازه داریم برای داشتن ابتدایی ترین حقوق مون تلاش می کنیم! چقدر قدرت میتونه چهره آدمها رو عوض کنه! کاش میشد هر آنچه می دونم به همه بگم و همه بفهمن که دارم صادقانه باهاشون حرف میزنم. کاش میشد به همه بگم در این سی سال زندگی در این سیستم چه ها دیدم. از سیستم آموزشی، تا محیط های دولتی! از مدیرهایی که ریش و انگشتر عقیق و معلولیت مدیرشون کرده و در مصاحبه کاری حتی نمی تونستن رزومه من رو بخونن! حتی نمی فهمیدن من چه کارهایی بلدم! اما قرار بود اونها مدیر من بشن! نتیجه میشه فرار از این سیستم و خالی شدن فضا برای افرادی که در سطح کارمند و زیر دست اون مدیران باشن! پس سیستم دولتی پر میشه از افراد بی سواد! چه کسی می تونه اینها رو انکار کنه؟ چه کسی می تونه انکار کنه که اگر امروز شما استاد دانشگاهی، اگر امروز شما کارمند و مدیر فلان شرکت دولتی هستی، فکر نکن که باهوشی یا لیاقت رسیدن به این پست رو داشتی، بلکه کسانی که باید در این پوزیشن باشن، در ایران نیستن، داوطلب این پوزیشن ها نیستن! پس برای امثال شما جا خالی شده! من یک عالمه آدم احمق و بیسواد در دانشگاه تهران و شریف دیدم! چرا؟ چون آدم باهوش باقی نمونده که بخواد بره دانشگاه خوب! پس جا برای احمق ها خالی شده. من دوست صمیمی پسر نماینده مجلس رو دیدم که سفارشی رفت و مدیر بخش استراتژی های نمیدونم چی چیه دولت شد! من پسر نماینده مجلس رو دیدم که حتی نمی تونست دو تا جمله بدون تپق بگه اما ببین چه پست و سمتی در دولت گرفته! در این نظام خدا رو شکر که هیچ چیز موروثی نیست. خدا رو شکر که همه پیرو راه علی ع هستن. خدا رو شکر که همه خداشناس و دلسوزن و مردم رو اولویت قرار میدن. خدا رو شکر که هیچ کس به دنبال منفعت شخصی نیست! خدا رو شکر که در اول و آخر حکومت اسلامی دزدی و دروغ جایی نداره! در مصاحبه راهپیمایی دیروز، یکی می گفت که "خدا شهادت رو نصیب ما کنه!" از ته دلم میگم آمین! 

۲ نظر ۰ لایک

فهمیدن

تقریبا همه نوجوانی من در کانون پرورش فکری گذشته. اونجا بزرگ شدم، یک عالمه آدم حسابی دیدم، کتاب خوندن یاد گرفتم، نوشتن یاد گرفتم، نقد کردن، فیلم خوب دیدن، موسیقی خوب گوش دادن ... حالا دارن سعی میکنن به سمتی ببرنش که برای همیشه تعطیل بشه. همونطور که کتاب باز برای همیشه تعطیل شد. با فکر کردن و فهمیدن مشکل دارن.  فکر کن همین ماجرا باعث بشه نه تنها کانون بسته نشه بلکه نظر خیلی از خانواده ها هم بهش جلب بشه و تعداد بچه های بیشتری جذب کانون بشن. عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد :)

 

 

 

پریسا جانم! آیدی اینستاگرامت رو نمیتونم پیدا کنم :)

۰ نظر ۰ لایک

اثر

قبلتر فکر می کردم هر کسی باید از خودش اثری به جا بگذاره و بعد بمیره. و کسی که هیچ اثری از خودش به جا نذاره، رسالتش رو انجام نداده. حالا با خودم فکر میکنم که گیریم همه آدمها از خودشون اثری به جا گذاشتن! خب چه فایده وقتی همه قراره بمیریم؟ از طرفی این فکر نمیذاره هیچ کاری انجام بدم، از طرفی هرگز آدم یک جا نشستن نبودم. هر روز کسی از درونم نهیب میزنه که بلند شو! روزگار غریبی است نازنین

 

چقدر یک اشتباه می تونه هزینه گزافی داشته باشه. تبدیل شدیم به یک تکه زمین بی مصرف در یک گوشه از یک قاره جهان سومی! دری به سوی هیچ راهی باز نیست! همه فرصتهای طلایی رو از دست دادیم یا قراره از دست بدیم. چرا؟ چون متعصبان بر ما سلطه دارن.

حتی حضرت علی ع هم وقتی دید مردم نمی خوانش رفت 25 سال خونه نشین شد!

حتی یک امتحان ساده در حوزه مالی در ایران برگزار نمیشه!!!

حتی خدماتی شرکتمون هم داره زبان میخونه از ایران بره :)

 

چند ساله یک درسی به منابع آزمون ارشد و دکتری مدیریت اضافه شده: مدیریت اسلامی. من خودم رو بچه مذهبی می دونم اما از خوندن این درس جدا خنده ام می گیره! آخه وقتی بروزترین مقالات علمی در حوزه مدیریت وجود دارن چرا باید بریم به سختی از بین سخنان ائمه و آیات قران مبانی مدیریت استخراج کنیم؟! خب بالام جان ببین گوگل چکار میکنه، فیس بوک چکار میکنه، جی ام چکار میکنه، اپل چکار میکنه و غیره :) خود پیامبر ص گفته که علم رابیاموزید حتی اگر در ثریا باشد. نگفته حتی اگر در زوایای کلمات ما پنهان شده باشد! 

 

 

نه زمان را درد کسی، نه کسی را درد زمان

۰ نظر ۰ لایک
گفتند:

یافت می‌نشود

گشته‌ایم ما!
آرشیو مطالب
دی ۱۴۰۲ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۲ ( ۳ )
مهر ۱۴۰۲ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۲ ( ۷ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
تیر ۱۴۰۲ ( ۶ )
خرداد ۱۴۰۲ ( ۷ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۲ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۵ )
دی ۱۴۰۱ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۳۰ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
دی ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۴ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۷ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۲۵ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۲۴ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۲۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۱۷ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۳ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۵ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
تیر ۱۳۹۴ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
شهریور ۱۳۹۲ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
تیر ۱۳۹۲ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۲ ( ۳ )
دی ۱۳۹۱ ( ۱ )
آذر ۱۳۹۱ ( ۳ )
آبان ۱۳۹۱ ( ۱ )
مهر ۱۳۹۱ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۱ ( ۱ )
مرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
تیر ۱۳۹۱ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۱ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۱ ( ۳ )
فروردين ۱۳۹۱ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۰ ( ۱ )
بهمن ۱۳۹۰ ( ۲ )
آذر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مهر ۱۳۹۰ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۰ ( ۲ )
موضوعات
دوستشان دارم (۲۶۶)
از خود نوشته‌هام (۴۵)
جامعه نشناسی (۷۹)
اتوبوس نوشته (۱)
صرفا تراوش ذهنی (۷)
موسیقی متن (۳۲)
آرزوهای ساده (۸)
تناسخ (۲)
اقتصاسی (۱۰)
دوستشان ندارم (۳)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان